آی مَردُم...مُردم!!!!

بسم الله الرحمن الرحیم
برای رفاه هر چه بیشتر برادرانی که جهت زیارت به پابوس امام رضا مشرف میشوند و برای اینکه در طول اقامت در مشهد مقدس بتواننذ غرایز ج ن س ی خود را از راه حلال ارضا کنند استان مبارکه رضوی اقدام به ایجاد مرکزی برای صیغه خواهران باکره ومطلقه نموده است.
دفتر اصلی این مرکز در داخل حرم مطهر جنب ورودی اصلی نقاره خانه واقع شده وسرپرستی ان حاج اقا کریمی ( صاحب وبلاگ حاچ اقا مسیله(blogfa.com....) بر عهده دارد. مدت صیغه بستگی به میزان اقامت زایر در مشهد دازد . بزای صیغه های 1 روزه تا یک هفته برادران میتواننذ ار محلها یی که برای اجاره حرم مطهر در اخثیار انان میگذارد استفاده کنند. برای صیغه بیشتر از یک هفته تهیه جا بر عهده خود برادران است. مبلغ صیعه برای خواهدان باکره 70000 تومان برای یک هفته و برای خواهران غیر باکره بستگی به سن انان دارد. برای هر صیغه مبلغ 30000 تومان جهت واریز به ضریح مطهر دریافت میگردد که رسید ان توسط سرپرستی استان مبارکه صادر میگردد. ضمنا از کلیه خواهرانی که داوطلب این امر خیر هستندو مایلند علاوه بر کسب فیض معنوی یعنی ایجاذ شرایط مطلوب برای اینکه برادران زایر بدون به حرام افتادن و با خیال راحت زیارت کنند و هم اینکه خود درامدی به دست اورند میخواهیم مشخصات خود را شامل سن وضغیت بکارت شغل به همراه یک قطعه عکس تمام قد به ادرس دفتر امور صیغه واقع درe

 وااااااااااااااااااااااای خدی من!!!کامنت بالایی رو خوندین؟  دارم دیوونه می شم!! باورم نمی شه!! مگه ممکنه این قدر ارزش و اعتبار زن رو پایین بیارن؟!! دختر باکره هفتاد هزار تومن؟!!!!!!!!!!!!!-یعنی ارزش باکره بودن یا نبودن فقط 70 هزار تومنه؟ خوش به حال اونهایی که این virginity  رو به خاطر عشق از دست دادن...نه به خاطر 70 تومن...فکر می کنم ارزش عشق خیلی بالاتر از این حرفها باشه نه؟!!این یعنی همون خانه ی عفاف و خانه ی عفاف یعنی همون" ج...خونه!"وااای خدایا باورم نمی شه!! میخواستم کامنتو تایید نکنم...ولی بعد دیدم  بذار کپیش کنم اینجا که  همه بفهمن ما کجاییم و داره چه بلایی سرمون میاد...اینها همونهایی هستن که اگه یه دختر و پسر رو با هم بگیرن واسشون پرونده درست می کنن!! همونهایی که اگه بوت تو پامون ببینن با قیچی تیکه تیکه اش می کنن!!! همونایی که دلمون صدبار باید بلرزه اگه بخوایم با دوست پسر مون بریم یه شام بخوریم...حالا با 70 تومن یه دختر رو صیغه می کنن و با مبلغی کمتر یا بیشتریه زن بیوه  یا غیر باکره رو؟!!!!تازه اونم نمی گن واسه ارضاء نیازهای زن حتی!! می گن برای ایجاد شرایط مطلوب واسه اینکه برادران بتونن با خیال راحت زیارت کنن و بانوان هم در آمدی به دست بیارن!!!اینه ارزش زن در جامعه ی ما؟ اینه همون گوهر آفرینش؟ اینه همون مروارید در صدفی که ازش دم می زنن؟!!!بانوان محترم وبلاگی!! حالا برین پیش خودتون حساب کنین که شما ۷۰ هزار تومن می ارزید یا ۳۰ هزار تومن...
خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااا...کاش هیچ وقت منو یه زن نمی آفریدی که این همه حقارت و بی رحمی رو مجبور باشم تحمل کنم....یا حداقل تو این جامعه و تو این مملکت...

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند

وقتی که چشمهای کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مظطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود،هیچ چیز به جز تیک تیک ساعت دیواری

دریافتم که باید،باید،باید

دیوانه وار دوست بدارم...

فروغ فرخ زاد

 

نوشته شده در شنبه 1 دی1386ساعت 3 بعد از ظهر توسط آفتاب

دوست داشتنی هایم...

رویای عزیز و نازنینم من رو به یه بازی دعوت کرده...بازی دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها...

دوست داشتنی های من:

۱-جوجوم!!!

۲-خانواده ام

۳-همه ی دوستهای خوبم چه وبلاگی چه غیر وبلاگی

۴-صلح

۵-ادبیات ( و در واقع بیشتر هنرها)

دوست نداشتنی ها ی من:

۱-نداشتن یا از دست دادن جوجو و کسانی که دوستشون دارم!

۲-جنگ

۳-گرما!!!

۴-بودن در جمعی که دوست ندارم.

۵-سیاست

مرسی رویای قشنگم به خاطر دعوتت...

و حالا چون خودم نمی تونم بین دوستهام فرق بذارم و دوستهای خوب وبلاگی من خیلی از ۵ تا بیشتر هستن، از همه تون دعوت می کنم که این بازی رو ادامه بدین اگه دوست داشتین!!...

راستی این آهنگ رو جوجو برام رایت کرده...گفت بعد از مدتها با یه آهنگ ارتباط برقرار کردم!...وقتی شنیدمش خیلی ازش خوشم اومد هر روز دارم کل آلبوم رو تو ماشین خودم و اون گوش می دم!!...دلم نیومد شما نشنوینش...

اینم واسه جوجوم:

عشق قشنگ و دوست داشتنی من...توعزیز ترین و تماشایی ترین مخلوق آفرینشی...دوستت دارم...

نوشته شده در سه شنبه 4 دی1386ساعت 3 بعد از ظهر توسط آفتاب

حمایت یا جنایت؟!!!

گرفتاری های خودم با جوجو کم بود، با پدر و مادر یکی از شاگردهای لوسم که می خواستم تربیتش کنم تا فردا نشه انگل جامعه هم درگیر شدم!! اونم به این دلیل که داشتن با یه نفر دیگه روی مانتوهای هم نقاشی می کردن با گچ که من گرفتم مانتوشو دادم دستش و هر دوشون رو از کلاس بیرون کردم...و والدین احمقش بهشون برخورده که چرا دختر یکی یکدونه و نور چشم مارو از کلاس بیرون کردی و سرش داد زدی!!اونم خرس گنده ی پنجم دبستانی!! وای خدای من!! ما اگه معلممون توی گوشمون هم می زد جرات نداشتیم به مامانمون بگیم!! چون مامانمون هم طرف اونو می گرفت و بدتر دعوامون می کرد!! با ما که این طوری برخورد کردن و این طوری بزرگ شدیم ،شدیم این!! حالا اینها چه گ...ی می خوان بشن خدا می دونه...همین جوریش جوجو همش به من می گه تو خیلی لوسی و نمی شه بهت گفت بالای چشمت ابروئه!!اینها دیگه چی می خوان بشن؟

دختره رفته خونه غش و ضعف و کارش به بیمارستان کشیده!!ا من واقعن برخورد بدی نکردم!! فقط از کلاس بیرونش کردم!! همین!!

جالب اینجاست که مادره به سوپروایزر ما گفته:" من به عنوان مادری که بچه ام توی خیابون کامرانیه مدرسه ی غیر انتفاعی می ره انتظار نداشتم با بچه ام چنین برخوردی بشه!! "

چنین برخوردی؟! کامرانیه؟! غیر انتفاعی؟! مادر؟آخه مگه من چی کار کردم؟ من فقط از کلاس بیرونش کردم!!!! اینها مگه نمی دونن فردا دخترشون می ره توی جامعه ای که هر کی توی سرش هم بزنه صداش نباید در بیاد؟ آخه تا کی؟ چرا این قدر در حق بچه هاشون جنایت می کنن و ازشون الکی دفاع می کنن؟...

۱ شنبه قراره بیاد مدرسه باباش..می خوام بشورمش و بذارم رو بند...به جهنم...حتی می خوام برم بچه هارو که خیلی دوستم دارن شارژ کنم و بگم من دیگه نمیام!! اون وقت اونها می دونن با بچه ها!! دلیلش رو هم بهشون می گم! یعنی من به عنوان یه معلم این قدر اختیار ندارم کلاسم رو با یه داد کنترل کنم؟ اون هم دادی که شاید ۳ ماه یکبار شنیده بشه؟...اینها چی می گن؟!!!

جوجوم گفت کار درستی کردی پاش هم وایسا!! ولی می گه نگو نمیام...ولی من می خوام بگم!!چون مطمئنم بهم نیاز دارن...من تکلیفم رو روشن می کنم با اینها...یا من باید کلاس رو کنترل کنم یا نه!! اگه بخوان چرت و پرت بگن طاقچه بالا می ذارم و نمی رم...تا حالشون جا بیاد...

وااای بچه ها فقط می ترسم یکشنبه یارو از من کولی تر باشه!! اون وقت چی کار کنم؟!! !

نوشته شده در پنجشنبه 6 دی1386ساعت 1 بعد از ظهر توسط آفتاب

عنوان ندارد....

بچه ها از همتون ممنونم که دلسوزانه نتیجه ی کارم رو پی گیری کردین.

راستش دیروز سوپر وایزرم با طرف حرف زد و کار به جایی رسید که طرف خودش اومد

و ازم معذرت خواست.

جالب اینجاست که اون اصلن از پدر مادرش نخواسته بود به ما زنگ بزنه و موضوع رو کش بدن.

اونها فکر کرده بودن باید وظیفه ی پدر مادری خودشونو این طوری انجام بدن!!

خوشبختانه ماجرا ختم به خیر شد و کار اصلن به اونجاهایی که من فکر می کردم نکشید...

ولی خوب اگه این موضوع ده بار دیگه هم تکرار بشه من همین کار رو می کنم.

به نظر من یه معلم نباید وقتشو صرف ۲ تا بچه ی لوس بکنه و با این کارش حق بقیه رو

هم ضایع کنه...

این هیچ ربطی هم به توانایی کنترل کلاس نداره.اگه طرف آدم باشه خودش می فهمه که

 کارش اشتباه بوده و دیگه تا عمر داره این کارو نمی کنه.

خوب من که وقت ندارم تک تک این بچه ها رو ادب کنم...

تازه خیلی هاشون هم آدم حسابی هستن...

من فقط همین کارو می کنم و تازه این نهایت کاریه که می کنم!! یعنی چی

بشه که این اتفاق بیفته!!

به هر حال از همه ممنون که دلسوزانه نگران نتیجه ی کار بودین و با راهنمایی هاتون

 به من کمک کردین.

دوستتون دارم.

 

 

نوشته شده در دوشنبه 10 دی1386ساعت 5 بعد از ظهر توسط آفتاب

با تو بودن...بی تو ماندن...

بالاخره تموم شد...تموم شد عسل شیرینم...اون 1 ماهی که این قدر منتظرش بودم اومد و رفت...1 ماه با هم بودن...شنبه شب خانواده ات از سفر بر می گردن و من دیگه معلوم نیست کی بتونم توی آغوش گرم و دوست داشتنیت –همون بهترین جای دنیا- بخوابم...توی این 1 ماه هر روز به شوق این می رفتم سر کار که شب که بر می گردم تو بهم زنگ بزنی و بگی : "میزبان نمی خوای؟!!"و من پرواز کنم و بیام تو آغوشت...با هم جدول حل کنیم،فیلم ببینیم ،مبل رو بذاریم روبه روی شومینه وپامون رو دراز کنیم و از گرمای شومینه لذت ببریم...با هم شام بخوریم و بعدش تو پیپت رو چاق کنی و با هم عین سرخپوستها پیپ بکشیم...من کافی درست کنم و جلوی تلویزیون با هم کافی بخوریم...و چون روی تختت جامون نمی شه بریم رختخواب پهن کنیم رو زمین و  هر شب از این اتاق به اون یکی اتاق بریم که به قول تو تنوع بشه!! و یه لحاف لایکو با دوتا پتو بندازیم رو خودمون و همدیگه رو بغل کنیم!... گاهی من از پشت بغلت کنم و گاهی تو...چه قدر این طرز خوابیدن رو دوست دارم که تو منو بغل می کنی از پشت و سرتو می ذاری روی شونه هام...حد فاصل گردن و کتف...و نفسهای گرمتو روی شونه هام احساس می کنم و نفسهای خودمو با اونها تنظیم می کنم!!... و تو صدها بار با مهربونی و عشقی که برای خودم هم عجیبه گردن و شونه هامو می بوسی...چه قدر لذت بخشه وقتی یهو نصفه شب از خواب با هم بیدار می شیم و دوباره همو بغل می کنیم و می بوسیم با چشم بسته...و دوباره 1 دقیقه نمی شه که به  دنیای خواب بر می گردیم...

واااای خدایا باورم نمی شه که همه ی این لحظه ها تموم شدن... یا حداقل فعلن تموم شدن...من هم دلم می خواد مثل همه ی عاشق ها هر شب و هر لحظه پیشت باشم...می فهمی؟...آره حتمن می فهمی...چه قدر امروز منو شرمنده کردی که اومدی دنبالم و منو بردی به یه رستوران و وقتی نشستیم تو چشمهام با نگاهی که کمتر ازت داده بودم خیره شدی و گفتی:

"آفتاب با تو بودن خیلی برام لذت بخشه و به پاس تمام زحماتی که توی این 1 ماه و ماههای قبل برام کشیدی دوست داشتم امشب رو توی این رستوران در کنارت باشم...مصاحبت با تو خیلی برام لذت بخشه و لحظات با تو بودن در واژه ها نمی گنجهگفتی " باورم نمی شد که از س ک س به دوست داشتن برسم...هنوزم باورم نمی شه...می دونی شبهایی که فقط در کنارت می خوابم و تورو در آغوش می گیرم خیلی بیشتر از شبهایی که با هم س ک س داریم لذت می برم؟ چون توی لحظات س ک س  حضور تورو از یاد می برم و فقط به خودم فکر می کنم ولی وقتی فقط در کنارت می خوابم و بغلت می کنم از وجودت در کنارم لذت می برم...باورت می شه که تلفنهای بقیه رو جواب نمی دم برای اینکه بتونم لحظاتم رو با تو باشم؟!باورم نمی شه که با همه ی بد اخلاقی هام و نارفیقی هایی که در حقت کردم تو هنوزم با من مونده باشی...و در جواب نگاه اعتراض آلود من گفتی" نه...خودم می دونم که خیلی بد اخلاقم!! همه از من بریدن...جز تو که روز به روز منو با مهربونی هات شگفت زده می کنی...تو تنها کسی هستی که من نمی دونم باید باهات چیکار کنم...مطمئنم هیچ زنی به مهربونی تو نیست...واقعن نمی دونم باید باهات چیکار کنم...دوست دارم زار زار گریه کنم...

نمی دونستم چی بگم... مسخ ِ تو و حرفهای شیرین و دور از انتظارت شده بودم.فقط با چشمهای پر از اشک گفتم:

" نه عزیزم این چه حرفیه؟...من که واسه تو کاری نکردم.تو چون خودت خوب و مهربونی فکر می کنی که من هم همین طورم...

پرسیدی" الان چند وقت باید ازم خبر نداشته باشی تا ذهنت به سمت این بره که من دارم بهت خیانت می کنم؟!"

جواب دادم" الان 3 ماهه که اصلن به این فکر نمی کنم که تو بهم خیانت می کنی...به جز همون 1 دفعه که اون هم اجتناب نا پذیر بود..."

گفتی "از کجا مطمئنی؟!"

گفتم " نمی دونم...این طوری احساس می کنم و به حرفت هم ایمان دارم ...قبلنها می گفتی که به جز من کسان دیگه ای هم هستن و الان می گی نیستن...من هم ازت مطمئنم"

لبخند زدی و گفتی " ولی من فکر می کنم تو بیشتر از خودت مطمئنی!! می دونی که هیچ کس نمی تونه جاتو بگیره!!خیالت راحته که با من کاری کردی که دیگه با هیچ کس نمی تونم باشم!!

واااای خدای من!! باورم نمی شد که خودت باشی و این حرفها از دهن تو بیرون بیاد!! تازه داشتم کلی لذت می بردم که یهو منو از اوجِ آسمون آوردی پایین با این جمله که:" تو منو یاد روزهای عاشقی خودم می ندازی!!خوش به حالت که عاشقی!!

گفتم "ولی من اصلن دوست ندارم تو به خاطر من یاد روزهای عاشقیت بیفتی!

گفتی " من به شخص خاصی فکر نمی کنم...به خوبیها فکر می کنم...به خوبیهایی که عاشق در حق معشوق می کنه...من خودم همه ی این کارها رو کرده بودم قبلن

بازم دلم گرفت...بدتر شد!! فکر کردم که تو هنوز هم تو فکر اون و خیانتشی...فکر کردم چرا هنوز هم وقتی اسم عشق میاد یاد اون و خودت میفتی؟...ولی نتونستم چیزی بگم...فقط گفتم" نمی دونم این جمله رو توی کدوم فیلم یا کتاب شنیدم یا خوندم...می گه: من عاشق توام، تو عاشق یکی دیگه و اون هم عاشق یکی دیگه!!"

خندیدی و گفتی " ولی من عاشق کسی نیستم!! من تورو خیلی دوست دارم...حتی دیگه عاشق خدا هم نیستم...قبلن بودم...ولی حتی واسه اون هم عاشق خوبی نبودم"

بغض راه گلوم رو بست...پس هنوز هم همون حرف همیشگی ...تو هنوز هم عاشق من نیستی...و هرگز هم نخواهی بود...

*ولی من عاشقتم...از ته دل و با تمام وجود...همه ی زندگیم برای همیشه متعلق به توست...همه ی روح و جسمم...چه تو عاشق من باشی یا عاشق کس دیگه یا هیچ کس...

دوستت دارم...نه اونقدر که تو منو  دوست داری...خیلی بیشتر...

**یعنی هیچ وقت نمی تونم ازت بشنوم که تو بالاخره عاشقم شدی؟...

 

نوشته شده در جمعه 14 دی1386ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب