من نیز...

بنا بر تمام شواهد و مدارک موجود در این وبلاگ و در زندگی شخصیم، اعتراف می کنم که " من نیز یک م.ح.ار.ب هستم"!...مرا نیز اعدام کنید...


زمین جای فرشتگانی که درآن محبوس بودند نبود، آنان به جایی بازگشتند که به آن تعلق داشتند...

تاسفم نه بابت پروازتان به پاس داشتِ عشق و آزادی است ، بلکه به خاطر خودمان است که هیچ وقت نشناختیمتان و نخواهیمتان شناخت...تاسفم برای دوستان نزدیکتان است که غم از دست دادنتان را در انبوه ِ تفکرات جاهلانه و زمینی خویش گم می کنند...مگر نمی دانند شما از جنس زمین نبودید که این چنین زمینی وار به سوگتان نشسته اند؟!!

مرحبا می گوییم به پدران و مادران شیر دلی که با وجود از دست دادن فرشته ی زندگیشان، هنوز هم همچون کوه استوارند و تن به خواسته های ناپاک این سلاخان آدم کش نداده اند و حرمت خون فرزندانشان را از بین نبرده اند...سرت را بالا بگیر مادر داغدارم! لبخند بزن پدر پیرم! ما همه فرزندان شماییم و به شمایی که چنین فرزندان آزاده ای آفریدید افتخار می کنیم و به شجاعتشان غبطه می خوریم.

قهرمان سازی نمی کنم! نه! بیشتر از تو هم او را دوست نداشتم...بیشتر از تو هم او را ندیده ام...بیشتر از تو هم به او نزدیک نبوده ام...نه بیشتر از تو ، نه مادرش، نه پدرش، نه دوستان و نه همکارانش!

اما همین قدر می دانم که برای کسانی سوگواریم که با وجود دانستن همه ی خطرها ، حاضر شدند "جان" را که برای تو این قدر مهم است و عزیز، در راه آزادی و عشق، در راه خوشبختی ما، به این جلادان بفروشند تا بفهمیم فرق آن که "جان"ش را فروخت و آن که "روح"ش را ،در چیست...می قهمیم آیا؟!

که ما روحمان را با تن دادن به ظلم و جور به اینان می فروشیم و آنها جانشان را برای باز پس گرفتن روح ما به اینان فروختند...

کدام شرم آور است؟

چه کسی باید سرش را به زیر بیندازد و چه کسی باید سرش را بالا نگه دارد؟

چه کسی باید در فقدان چیزهایی که از دست داده است بگرید؟شما سالهاست که همه چیزتان را در این خودخواهی از دست داده اید و خودتان نمی دانید!

چه کسی برای آزادی و عشق زیست و از مرگ و شهادت نترسید  و چه کسی حاضر است آزادی و عشق را در راه حفظ جانش به لجن بکشد و دیگران را هم فقط برای خاطر خودش دوست دارد؟!!

چه کسی نمی فهمد که "جان" فقط متعلق به خودش است و" آزادی" و" عشق " متعلق به همه ی انسان ها؟!!

چه کسی نمی فهمد؟تو که فکر می کنی دوستان و هموطنانت برای پخش عکس و فیلمشان در دنیا و voa بود که به خیابان ها ریختند و شهید شدند!!

تو که تا قبل از آن روز لعنتی عاشورا و آن اتفاقِ شوم،حتا از هیچ چیز خبر هم نداشتی! حتا برای مرگ هیچ کدام از هموطنانت قطره ای هم اشک نریخته بودی و ذره ای هم غم به دلت راه نداده بودی!

تویی که بین مرگ یک دوست و مرگ یک هم وطنِ دیگر فرق می گذاری!!

تویی که فکر می کنی "مرگ خوب است ولی برای همسایه"!!

کدام یک خودخواه تر هستیم؟!!

من یا تو؟


دهانت را می بویند...

پس ازگذشت  یک هفته ی جهنمی، بالاخره پیکر پاک  تورا تحویل دادند..چه بی سر و صدا و چه غریبانه به خاک سپرده شدی...چه وحشیانه این سلاخان به خاک و خون کشیدندت و چه غریبانه به خاک سپردندت...حتا بی حضور بهترین دوستانت!

روزگار غریبی ست نازنین...

ما را بر حذر می دارند از حضور در خاکسپاری دوست دیرین مان...دوست زمان نو جوانی و جوانی...دوستی که با هم بزرگ شدیم، با هم عاشق شدیم، با هم عصیان کردیم در برابر بندهایی که سر راهمان قرار داشت و سنگ هایی که سر راهمان می انداختند، با هم کنکور دادیم و با هم اضطراب شب های امتحان را تجربه کردیم، با هم کار پیدا کردیم ، با هم خیابان های این شهر را زیر پا گذاشتیم،با هم خندیدیم و با هم گریستیم...

اکنون تو کجایی؟اکنون که بر فقدانت می گرییم تو کجایی؟آیا مارا می بینی؟!! دوست سبز من که خون سرخت سرخ تر از همه ی لاله های این دیار است، دوست مهربانی که قلبت سرشار از عشق بود و شادی و سرزندگی در چشمان معصومت برق می زد..دوستی که همه ی دلبستگی های این دنیا را به سخره می گرفتی و لبخند را بر روی لبانمان می نشاندی...

اکنون که دوستانت در خانه های خویش داغدار تو اند و حتا اجازه ی حضور در مراسم خاک سپاریت را هم ندارند، تو کجایی؟...می دانم ..می دانم که چشم به راهی...

اما مارا ببخش...با همان قلب پاک و مهربان و عاشقت...

زیرا همان جلادانی که"خنجر بر گلوگاهت نهادند"، ما را تهدید به مرگ می کنند و بر حذرمان می دارند از واپسین وداعمان با تو...

ما را از مرگ هراسی نیست، نه از تهدیدهایشان می ترسیم و نه از گلوله و باتوم وبه زیرماشین ِخود گرفتنهاشان...همچنان که با تو این چنین کردند...و تو نترسیدی...

تنها به حرمت تو، وخانواده ی داغدارت و از بیم این که واپسین وداعمان با تو نیز به جنگی خونین و نا برابر با سلاخان بدل شود، از همین جا برای همیشه با تو وداع می کنیم...

آرام بخواب هم سنگرم...آرام بخواب رفیقِ روزهای خوب...رفیق روزهای تنهایی و شب هایِ سالِ نو...رفیق شب های پارتی های ِممنوع...نوشیدنی های ممنوع...آهنگ های ممنوع...نفس کشیدن های ممنوع...

تو تنها نیستی ...

روح سبزت تا همیشه بر جهان و بر روح و جسممان حکم فرماست...

فراموشت نمی کنیم و در بهار پیروزی، تو و یاد تو همراهمان خواهید بود...

آخرین درود ،و واپسین بدرودمان را پذیرا باش...

بدرود...


هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود

هراس من ، باری

همه از مردن در سرزمینی ست

که مزد گورکن از آزادیِ آدمی افزون باشد...


نسیم عزیز و مهربان و دوست داشتنی و همه ی دوستان عزیزی که همراهم بودین، ازهمه تون ممنونم ...

متاسفانه همچنان شرایط سر زدن به شما و تشکر از تک تک شما رو ندارم...دوستانی که شاید بعد از مدت ها به این وبلاگ سر می زنن، پست زیر رو که نسیم عزیزم زحمتش رو کشیده بخونن.متاسفانه طبق همون پست، همچنان حالت روحی و شرایطم برای سر زدن بهشون مساعد نیست.

واپسین سرود چکاوک

چکاوک رفت تا شاید راهی برای پرواز بیابد...چکاوک رفت و  نگاه مادر ش هنوز بدرقه ی را ه رفته ی اوست...چکاوک پیش از این نه گفته بود و نه  کسی می دانست که در  دل کوچک او عشق جنگل ِبزرگ نهفته است ...اینبار چکاوک می رفت تا این عشق را با مهر جنگل در هم آمیزد...بامدادی که چکاوک رفت در حالیکه زمزمه می کرد من همه ی شما را از قفس خواهم رهانید....بامداد روزی که شبنم سپید بر سوخته ی مترسکان کفن کشید ...صیادی سنگدل   پیمان شور انگیز جنگل و چکاوک را از هم گسست و ....واینک مادر  باید مرثیه ای در رثای او بخواند ...آوازی که در همه ی جنگل طنین انداز شد ...بلندتر از همیشه ...اینک مرگت را می نگرم چکاوکم و تولد چکاوکانی را که از خونت زاده شده اند ...می شنوی آواز جنگل را ... ؟

 

پ.ن  

 

مرا که بکشید با گلی که می روید بر مزارم چه می کنید که عطرش مست می کند همگان را؟


دوستان ِ خوب ِ آفتاب  سلام : 

 

اینروزها آفتاب داغدار جوان ۲۵ ساله ای است که واپسین آوازش را سر داد تا به گوش ما برسد و خوش آوازی که رسیده است ... 

 

این دوست و چکاوک جوان ما در درگیری ها کشته شد و آفتاب عزیز چون می شناختش سخت متاثر است بنابراین از من خواست تا به شما سلام برسانم و بگویم نمی تواند جوابگوی محبت  های شما باشد و شاید روزی دیگر فرصتی دست دهد و یک دل سیر با همه ی ما گفتگو کند از همان گفتگو هایی که دل همه ی ما برایش غنج می رود ... 

من به نوبه ی خود از آفتاب می خواهم که صبور باشد ودرد را تحمل کند و زود برگردد آفتاب جان همه منتظرت هستیم زود بیا . 

 

 

                                                      با تشکر از همه ی شما نسیم  

 

پاسخ به یک دوست عزیز...

دوست ناشناس عضو هیئت علمی من!

خیلی ممنون به خاطر همه ی نگرانی ها و دلسوزی هات.ولی راستش دنیا های ما با هم خیلی فاصله داره! از نظر من ۳۰ سالگی آخر دنیا نیست و از نظر من ازدواج هم آخرین هدف و مهم ترین آرمان انسان نیست! ازدواج فقط یه قرار داده بین آدمایی که به خودشون شک دارن که آیا بتونن بدون نوشته و سند و مدرک هم با هم بمونن یا نه! از نظر من نهایت عشق رو ازدواج مشخص نمی کنه! نهایت عشق رو دل آدما مشخص می کنه! واقعن آقایون فکر می کنن ازدواج یعنی این که از نظر جسمی به طرفشون برسن؟ خوب اگه قضیه جنسی و جسمیه چه قیل از ازدواج و چه بعد از ازدواج بهش رسیدن چه فرقی می کنه! خوب به هر حال این جوری همه چیز تموم می شه!!چه قبلش باشه و چه بعدش!! پس چه بهتر که طرفت قبلش به اون موضوع هم برسه و اون وقت اگه بازم باهات موند( نه لزومن با ازدواج) اون وقت نشون می ده که قصدش فقط این نبوده! کسی که بعد از رفع نیازهای جسمی و فیزیکیش هم با ادم می مونه حتمن چیز مهمتری توی وجود آدم دیده که رفع اون نیاز براش پایان دوستیش نبوده!

من قبول دارم که یه وقتایی بین من و جوجو اختلافاتی پیش میاد! ولی معنی این اختلاف نظر ها و گاهی سو ء تفاهم هاُ این نیست که اون منو برای نیازهای جسمیش می خواد! نیازهای جسمی یه آدم -به خصوص اون که چهره ی زیبایی هم داره علاوه بر رفتارش که اصون دخترا جذبش می شن-از راه های خیلی ساده تری هم می تونه بر طرف بشه! نیاز به این همه ناز کشیدن و اعصاب خورد شدن نیست! یکی از دلایلی که من با جوجو گاهی بی دلیل دعوا راه می ندازم فقط همینه که به خودم ثابت بشه اون با وجود همه ی مشکلات و بد اخلاقی ها و بد قلقی های من و همه ی رفتارهای گاهی آزار دهنده م حاضره با من بمونه! و از نظر شخص من با هم موندن صرفن ازدواج نیست!

تازه در مورد ازدواج هم این بار سومه که جوجو خیلی جدی به من پیشنهاد ازدواج می ده و من بنابر مشکلات شخصی خودم که نمی تونم این جا دلیلش رو ذکر کنم هنوز آمادگی ندارم برای این موضوع...و از نظر خودم این موضوع برای من حل شده س...اون تمام قدم هایی که باید بر می داشت برای بودن با من رو برداشته و کوتاهی نکرده! تو خودت حاظر بودی با دختری که این همه بد قلقه بازم بمونی؟!! چه برسه بهش پیشنهاد ازدواج بدی!

من با داشتن اون در کنارم به هر چیزی که شما فکر می کنین با ازدواج به اتمام می رسه رسیدم! پافشاری اون در بودن با من خیلی بیشتر از پیشنهاد ازدواجش برام گران بها و ارزشمنده...

اگه ما زن و شوهر قانونی بودیم هم این دعواها برای شما به منزله ی این بود که اون دنبال بر طرف کردن نیازهای جسمیشه؟ یا اون موقع می گفتین زیر سرش بلند شده؟یا می گفتین این یه دعوای زن و شوهریه و حل می شه؟!!

یعنی واقعن ثبت یک پیوند قلبی تا این اندازه با اهمیته؟! یعنی ما این قدر به خودمون شک داریم که همه چیز رو باید زیرش یه مهر بزنیم و جایی ثبت کنیم که نتونیم از زیرش در بریم؟

یعنی"آینده" برای شما فقط یعنی ازدواج؟!!!!!!!!

یعنی یک دختر ۳۰ ساله که ازدواج نکرده بنابر مشکلات شخصی خودش و اصلن هم دوست نداره که این کارو بکنه، خیلی وقت کمی داره برای آینده ش؟!!!!

بابت همه ی محبت ها و نگرانی های برادرانه تون ممنونم.ولی من و شما دنیای همدیگه رو نمی فهمیم .هرچند من به دنیای شما و تفکراتتون احترام می ذارم، ولی در کل هیچ کدومش برای من قابل قبول و منطقی نیست...من زندگی قراردادی رو یه فاجعه می دونم...

با تشکر از شما.


جوجو هیولایی ِ مهربونم!

چه قدر لذت بخشه که با تمام اختلافات فکری و شاید معنوی که با هم داریم، هنوز هم عاشقانه همو دوست داریم و چه قدر خوشحالم که با مدیریتت تا حالا اجازه ندادی من مواقعی که عصبانی هستم همه چیزو خراب کنم!

ممنون که امشب در کنارم بودی و با این که از دستم عصبانی بودی که چرا امروز جونم رو گذاشتم کف دستم و رفتم خط مقدم جبهه وسط اون همه وحشیِ آدم کش، بازم با مهربونی و با عشقت آرومم کردی و نا خواسته بهم برای دفعه ی بعد انرژی دادی!

ج.ن.ب.ش سبز این محبتت رو فراموش نمی کنه!



نامه ای برای تو...

آقای هیولای عزیز( جوجوی سابق)

این جا وبلاگ منه و طبق نظر شما یک شخص می تونه هر کاری دوست داره تو وبلاگ خودش بکنه! مثلن این که کامنتایی که دخترا میان و قربون صدقه ش می رن و از سرتا پای نویسنده ی وبلاگ رو مورد لطف خودشون قرار می دن تایید کنه، ولی کامنت دوست دخترشو نه!

مثلن این که بیان و بگن این آفتاب کیه که شما فقط به اون جواب می دین و چنینه و چنانه و چهارتا دری وری هم بهش بگن، مورد تایید شما قرار می گیره اما دفاعیات آفتاب بیچاره و این که سعی می کنه یه جوری شما رو از بند این اتهام نجات بده رو تایید نمی کنین و می ذارین تو بایگانی!

مثلن این که آفتابی که کامنتاش در دفاع از خودش-و در واقع تو، چون منو که به قول خودت کسی اونجا نمی شناسه-تایید نمی شه، حتا حق نداره بره توی وبلاگ شخصی این آدما- که اصولن برای عموم آزاده- و از خودش دفاع کنه! چرا که خاله زنک ها میان و مستقیم از من به شما شکایت می کنن! حالا چرا ، نمی دونم! اونا هم مثل تو جرات و شهامتشو ندارن جوابیه ی منو تایید کنن و میان از من به تو شکایت می کنن! خوب کسی رو انتخاب کردن واسه شکایت اتفاقن! چون می دونن که تو دهن منو سرویس می کنی در دفاع از خوانندگان ِاتفاقن برحسب ِتصادف مونثِ وبلاگت!

خوب منم این جا-تو وبلاگ شخصی خودم- هر غلطی که دلم می خواد می کنم و اعلام می کنم که کسی که وبلاگ داره باید اول جنبه ی وبلاگ داشتن و وبلاگ نویسی رو پیدا کنه و بعد ازش استفاده کنه!!

کسی که توی همچین سازمان دروغ گو و کثافتی کار می کنه که از صبح  تا شب به مردم دروغ می گه شریک جرمشونه! شریک همه ی جنایت هاشونه! تو مسوولِ خونِ ن.د.ا ها و س.ه.را.ب ها هستی! تا حالا فکر کرده بودی که یه قاتلی؟!

و منم که میومدم تو وبلاگت کامنت می ذاشتم شریک جرم ِتو! برای همین تصمیم گرفتم که دیگه پامو اون جا نذارم و سر حرفم هم بودم...تا این که یکی از دوستای وبلاگیم که تو رو هم می خونه دیشب اومد برام اون کامنت کذاییِ وبلاگت رو کپی پیست کرد و از من خواست تورو بهتر بشناسم! منم که تو رو می شناسم!!...فقط یه مواقعی انکار می کنم و به خودم دروغ می گم و دلم می خواد باور کنم که من از هر چیز دیگه ای توی این دنیا برات مهم ترم! حتا از کارِت و وبلاگت و حتا از دخترای خ.ا.ی.ه مال وبلاگت!  ولی بعضی وقتا همه انگار دلشون به حماقت من می سوزه  و می خوان بهم بفهمونن که دارم اشتباه می کنم!

من حق داشتم در جواب اون کامنت از خودم دفاع کنم!! ولی توی وبلاگ قشنگ شما برای این که دعوا راه نیفته این کارو نکردم! عوضش رفتم توی وبلاگ خودشون و خیلی محترمانه بهشون گفتم چرا این قدر به این آفتاب بی نوا گیر می دن؟!!! همین! این کجاش بی ادبیه و این کجاش دعوا راه انداختنه؟ یعنی من حق ندارم حتا از خودم دفاع کنم و اونم به این دلیل احمقانه که " کسی نمی دونه آفتاب کیه!!"؟!! چه ربطی داره؟! من و تو و دوستای من که اون جا رو می خونن که می دونن آفتاب کیه!

یا شایدم تو واقعن منو نمی شناسی و نمی دونی من کیم؟!

یا شایدم از نظر تو من اصولن کسی نیستم؟!


من خیلی احمقم...وای خدایاااااا خیلی احمقم من ! که برای این که بلند می شم سرچ می کنم ببینم کی از تو بد گفته و می رم جوابشون رو می دم، الان باید بهت جواب پس بدم! این به جای تشکرته؟

من اگه از تو دفاع می کنم منتی روی سرت نمی ذارم...تو تمام ِمن هستی...من تویِ وجودِ لعنتیِ خودم تو رو می بینم...به خاطر خودمه اصلن که از تو دفاع می کنم! نه به خاطر تو...پس منتی روی سرت نیست...

ولی باشه...اگه این حق رو هم ازم سلب می کنی ، حق ِوبلاگ گردی و کامنت گذاشتن و دفاع از تمامیتِ وجودم رو، دیگه همچین کاری نمی کنم!...

هیولا! من تورو با دوستای خ.ا.ی.ه مال وبلاگیت و با قربون صدقه هاشون تنها می ذارم! من تورو با توهمات خودت که فکر می کنی با 4 تا برنامه می تونی دنیا و تمام دختراشو مال خودت بکنی تنها می ذارم!

ولی تو می دونی منو با چی تنها گذاشتی؟!

با این حقیقت که همه چیز-بی اغراق می  گم- همه چیز توی این دنیا از من برای تو مهم تره!

با این حقیقت که من حتا حق نداشتم از تو -از خودِ تو- دفاع بکنم!

با این حقیقت که من از نظر تو ،توی وبلاگت یه مزاحم بیش نبودم!

با این حقیقت که تو ترجیح می دی من ازت دفاع نکنم و اصلن چیزی ازت ننویسم! چون نمی خوای دخترا فکر کنن تو دوست دختر داری و کسی هست که ازت دفاع می کنه یک تنه! چون می ترسی اون وقت دیگه نیان و قربون صدقه ت نرن!

با این حقیقت که من تمام این 4 سا ل لعنتی عمرم رو به ف.ا.ک دادم...

ولی در مورد اون دخترا ،اشتباه می کنی! من رفتم توی وبلاگ هاشون که همینارو بهشون بگم! رفتم بگم که رابطه ای بین من و تو نیست و خیالشون راحت باشه و تو مال من نیستی و می تونی مال تک تک اونا باشی! می تونن هر چه قدر دلشون خواست شب ها با خیالت بخوابن! می تونن هر چه قدر دلشون خواست به من فحش بدن و بد و بیراه بگن! رفتم بهشون بگم که ذهنشون رو درگیر نکنن که شاید آفتاب و ....رابطه ای دارن!

من از تو گذشتم، از همه چیزم گذشتم، از تمام حق و حقوقم گذشتم.

به خاطر تو!

اما تو اینو نفهمیدی!

فکر کردی این کارم هم در راستای همون بیلاخ دادن هام به راننده های متخلف دورور برمه! فکر کردی این کارام هم در راستای همون احقاق ِحقوق بشره که در موردش حرف می زنم!

نه هیولا!

این کارم فقط و فقط به خاطر تو بود!

حالا که علنن ازم خواستی توی هیچ کدوم از کارات و کامنتات و وبلاگ های دیگه ای که در موردت خوب وبد می نویسن دخالت نکنم، مثل همیشه "نه "نمی گم بهت...

نمی دونم خودت اینو می دونستی یا نه، ولی من به بچه های وبلاگم هم بعد از اون پست"پایان"، گفتم که تو دیگه برای من فقط یه دوست معمولی هستی و نه چیز دیگه ای...دوست معمولی هم که می دونی برای من یعنی کسی که بود و نبودش مهم نیست! تصمیم گرفتم بعد از اون اتفاق و اون پست که دیگه نه عاشقت باشم و نه قربون صدقه ت برم و نه به خاطرت زار بزنم و نه باهات دعوا کنم! انگار که وجود نداری اصلن! هر وقت بودی و باهات حال کردم، از زندگیم در اون لحظه لذت می برم و هر وقت هم نبودی و اعصابت رو نداشتم، خودم رو اذیت نمی کنم و نادیده ت می گیرم!

به همین راحتی!

و واقعن همین جا اعلام می کنم که از بعد از اون تصمیم تا امروز به خوبی این کارو انجام دادم! به خودم آفرین می گم بابت انجام این کار دشوار! امشب هم اگه عصبانی شدم و نتونستم نادیده ت بگیرم زیاد خوشحال نشو! بیشتر دلم گرفته بود از این روزگاری که همه ی عاشقا مظلومن و حرفاشون سانسور می شه و همه ی ظالم ها آزادن و تریبون دست ِ اوناست! قضیه کاملن س.ی.ا.س.ی بود که از قضادر مورد تو هم صدق کرد و من دیگه قاطی کردم!

به خودت نگیر! برو و با توهماتت و جیگرای وبلاگت خوش باش! منم همچنان در ادامه ی پست قبلی اعلام می کنم که همه چیز بین ما تموم شده و این که جواب تلفنت رو می دم به این معنی نیست که عاشقتم!!!!

ازت متنفرم..از تو و همه ی اون دخترایی که آبروی هرچی دختر رو بردن با اون کامنتای وقیحی که برات می ذارن و اون شکل لزجی که قربون صدقه ت می رن و ازت تعریف می کنن!! از اون دخترِ مثلن تحصیل کرده ی احمقی که لوگوی وبلاگش عکس ا.ن عنتره با اون لبخند کثیف و وقیحش و با شعر احمقانه ی"  ما میتوانیم" در کنارش!! انگار که توی این مملکت زندگی نمی کنه و شایدم از  همون ف.ا.ح.ش.ه هاییه که از همین راهِ طرفداری از اون عنتر نون می خورن!! ( البته منم با کامنتی که براش گذاشتم از خجالتش در اومدم!!)

از این می سوزم که کامنتِ اون باید تایید بشه ولی کامنت من و دوستام نه! لیاقتت همینه عزیزم!  هر کس به اندازه لیاقتش! تو هم لیاقتت همینه....

آقای سِلِبریتی عزیز، (دقت کن که تلفظش رو این دفعه لا اقل درست بگی!!برات کسره هم گذاشتم!)

کاش عادت نمی کردی به سان.سور هرچیزی که بر خلاف میلته!


دوستای گل و عزیزم،همون معدود نفراتی هم که وبلاگ اون هیولا رو می خوندن و می شناختنش، لطفن به خاطر من دیگه پاشونو اون جا نذارن...اون جا فضاش وهواش آلوده ست...اون جا پره از این احمقایی که هیچ چیز توی دنیا براشون مهم تر از خاله زنک بازی های این جوری و سرک کشیدن توی زندگی دیگران و دونستن سن و وضعیت تاهل و تعداد دفعاتِ ارگا.سمِ روزانه ی هنرپیشه ها و گوینده های رادیو و تلویزیون نیست!! از شمایی که همیشه و همه جا همراه من بودین،خواهش می کنم دیگه اون جا نرین واگه هم می رین کامنتی نذارین...بذارین این آدم با همون معدود احمق هایی که دور خودش جمع کرده برای مدح و ستایشش، خوش باشه.


لینکت رو برای ابد از این جا بر می دارم!

خودت خواستی، لینک رو گذاشتم...

امشب هم خودت خواستی، لینک رو برداشتم!

می بینی چه آفتاب حرف گوش کنی بودم و اون وقت تو قدرم رو ندونستی؟!!

یعنی دخترای دیگه و طرفدارات این قدر-وااااااااااااای جوجو، ببخشید هیولا- این قدر برات مهمن که به خاطرشون صدای ضجه های منو به آسمون می رسونی؟

خودِ آسمون امیدوارم جوابتو بده و انتقامم رو ازت بگیره...

همین.

این مهمه ،که می دونم،واسه من چه قدر عزیزی

من که جامِ عشق رو دادم، چه بنوشی چه بریزی...