یک روز سرد زمستانی...

ظهر از خواب بلند می شم.... احساس بدی هم توی گلوم دارم...مثل درد!! مثل سرما خوردگی...جدی نمی گیرمش..... می بینم بازم مثل چند روز گذشته هوا بازهم سرده.دلم نمیاد از رختخواب بیرون بیام که تو زنگ می زنی...

سلام معتاد! چرا صدات اینجوریه!! خواب بودی تا حالا؟!

آره خوب...تعطیلیه دیگه! اون روزها که من مجبور بودم 7 صبح از کنارت پاشم برم سر کار و تو می خوابیدی  تا ظهر یادت نیست؟

ای جان!!

می شه 5 دقیقه دیگه زنگ بزنی؟ تا یه چیزی بخورم صدام از این حالت در بیاد؟!

عزیزم من فقط زنگ زدم حالتو بپرسم.با هم در تماسیم...خداحافظ!

خداحافظ عزیزم!

با بی میلی یه چیزی می خورم و دوباره می خوابم!! ساعت 5 آلارم موبایل بیدارم می کنه......وااای قربون اون صدات برم !

ساعت 7 اس.ام.اس خسته نباشید رو مثل همیشه برات فورن می فرستم.

...ساعت 8 بهم زنگ می زنی:

 چه طور بود؟

مثل همیشه عالی...شاهکار بود.

تو خسته نشدی این قدر صدای منو گوش کردی؟!

من با صدات زندگی می کنم...معلومه که نه...

چرا صدات این جوری شده؟

گلوم درد می کنه...فکر کنم سرما خوردم...

آخی...قربون گلوت برم

خدا نکنه.

امشب  باید برم خونه ی فامیلمون ...زنگ زدم آژانس بیاد برم ...همه رفتن...ماشین هم نمی برم...

باشه عزیزم.خوش بگذره.

مرسی گلم.بوس...بای بای

خداحافظ عزیز دلم.بوس.

هر جوری شده ساعت 8 رو به 12 می رسونم...حوصله ام سر رفته...بدنم درد می کنه.گلوم که دیگه بدتر...تلویزیون هیچی نداره.ماهواره هم فقط دو سه تا کانال رو می گیره که اونها هم به درد نمی خورن...اینترنت هم نمی تونم برم...می خوام وقتی زنگ می زنی اشغال نباشم و خودمو لوس کنم و بگم سرما خوردم و از جام نمی تونم تکون بخورم  که نازمو بکشی و قربون صدقه ام بری!!....تا 12 تمام اس.ام.اس های قبلیتو دوباره و دوباره می خونم...عاشقونه ها و غیر عاشقونه ها...

12 و نیم تلفن زنگ می خوره....می پرم روی گوشی!:

جانم؟ سلام عزیزم!

سلام هانی!! اس.ام.اس دادم بهت نرسید!!( یعنی اس.ام.اس شب به خیر!!)

باشه عزیزم...برو استراحت کن...( خدایا بگه نه! بگه حالا یه کمی باهم حرف می زنیم بعد! حالمو بپرسه لا اقل!!.(

باشه!! شب به خیر!!

شب به خیر!!!!!!!!

و صدای بوق اشغال گوشی از اون طرفِ خط و صدای تاپ تاپ قلب شکسته ی منِ بهت زده  از این طرفِ خط...

همین!! این همه انتظار و بیداری توی این حال مریضی ...ولی تو فقط زنگ می زنی و می گی شب به خیر!! می دونی چه قدر امشب بهت احتیاج داشتم تا نازمو بکشی؟...تا خودمو برات لوس کنم؟...تا بهت بگم دلم برات تنگ شده؟...می دونی کل امروز فقط 5 دقیقه با هم حرف زدیم؟!اصلن می دونی از جمعه ندیدمت؟ می دونی فقط با صدات زندگی کردم تو این چند روز؟...اصلن می دونی چه قدر عاشقتم؟...

آره...عاشقتم...نپرس چندتا...که می دونی جوابی ندارم...

نوشته شده در پنجشنبه 20 دی1386ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب

تولدی دیگر...

امروز بعد از 11 روز که دو روزش رو  حتی باهات تلفنی هم حرف نزده بودم بالاخره دیدمت!! نتونستم بنویسم که چه دعوای جانانه ای کردم باهات به خاطر همون دوروز حرف نزدن با من که می گفتی گلوت درد می کنه و نمی تونی حرف بزنی و من باور نکردم و فکر کردم حتمن کسی پیشته که منوپیچوندی...نتونستم بنویسم که چه قدر دیشب که بعد از 2 روز باهات حرف زدم  بهت گیر دادم که" تو که می دونستی حال من بده چرا حالمو نپرسیدی"... و تو جواب دادی" چون من وقتی سرما می خورم حوصله ی خودم رو هم ندارم و قاطی می کنم و با مامانم هم فقط صبح با علامت سر سلام علیک می کنم!!"

نتونستم بنویسم که 1 روز کامل موبایلمو از دسترس خارج کردم تا ازم بی خبر باشی و بفهمی حرف نزدن با من اونهم دوروز چه حال بدی به من می ده...می خواستم تلافی کنم چون می دونستم بی خبری برات خیلی عذاب آوره...آره می خواستم انتقام بگیرم...نتونستم بنویسم که چندتا اس.ام.اس دادی که" آفتاب آخه تو کجایی چرا موبایلت قطعه و چرا تلفن خونه رو جواب نمی دی!!"

 وقتی رسیدم خونه دیدم کلی آفلاین برام گذاشتی که هر جوری شده باهات تماس بگیرم که نگرانمی!! هه!!! نگران!!...تماس نمی گیرم تا ببینم می خوای چیکار کنی؟

 تا شب طاقت آوردم ...تا ساعت 11...که دیگه وقتی زنگ زدی خونه نتونستم بر ندارم گوشی رو...برداشتم وخیلی سرد باهات حرف زدم...همه چیزو از زیر زبونم کشیدی بیرون و واااای که 1 ساعت و نیم داشتی توضیح می دادی که منو دوست داری ولی مریض بودی و هیچی حالیت نبود و با کسی هم نبودی!!( یاد روزها یی می افتادم که من اونجا بودم و تعجب می کردم چرا هیچ کس نه بهت اس.ام.اس می ده و نه زنگ می زنه!! پس به اونها هم می گفتی گلو درد داری؟!!)

و چه قدر در مورد عشق قدیمیت بهت گیر دادم و تو چه قدر قسم خوردی که ازش خبر نداری و دوسش هم نداری!( یادت نبود که اس.ام اسشو خودت هفته ی پیش بهم نشون دادی؟ که نوشته بود توی پمپ بنزینم و من شاکی شدم که "حتمن باهاش قرار داشتی و پرسیدی کجایی که گفته پمپ بنزینم...!) "

دوباره چه قدر توضیح دادی که اینجوری نبوده و اون زنگ زده بوده و تو بر نداشتی و بعد تو زنگ زدی که ببینی چی کار داشته و اون گفته پمپ بنزینم!!هه!! بد تر شد!! اصلن اون چرا باید به تو زنگ بزنه!!

 و دوباره همون حرفها که "من دارم ازش انتقام می گیرم و اون خودش هم نمی دونه من چرا جواب تلفنهاشو می دم و نمی تونم هم برات توضیح بدم که چرا من باهاش گاهی حرف می زنم!!"...

آره خوب توضیح نمی خواد اصلن!! چون عاشقشی و نگهش داشتی تا در آینده دوباره...!وااای چه قدر عذاب کشیدم با تصور اینکه تو هنوز با اونی !!

بهم گفتی" آفتاب باورم نمی شه!!تو خیلی قانون جذبت خوب کار می کنه!! می دونی که از دیشب طرف 3 بار اس.ام.اس داده  بعد از ۵ ماه و ظهر هم زنگ زد و برام آف لاین هم گذاشته بود؟!!!"

 گفتی اس.ام .اس هاشو جواب ندادی ولی زنگ که زد "مجبور" شدی جواب بدی!! و در جواب من که شاکی شدم که چرا بهت زنگ زده گفتی" هیچی خوابمو دیده بود می خواست ببینه حالم چه طوره!!"...

اصلن به اون چه که خواب تورو ببینه؟ اصلن چرا باید نگرانت بشه؟ چرا باید حالتو بپرسه؟ اصلن تو چرا می ری به خواب اون؟!!...چرا همشو انداختی گردن من؟ چرا گفتی 5 ماهه که حتی ازش خبر هم نداشتی؟ ...

چرا گفتی" تو این قدر بهش فکر کردی و منو با اون تصور کردی که بهم بعد از 5 ماه زنگ زد؟"...چرا منو دچار عذاب وجدان کردی از کرده ی خودم و افکار خودم؟...و بعدش هم ازم خواستی که تورو با یه B.M.W تصور کنم تا توی بانک یه B.M.W برنده بشی!!...باشه...تو شوخی کن و همه رو به خنده بر گذار کن...بخند زیبای من ...که صورتت با لبخند دیدنی تر و شیرین تر از همیشه می شه...ولی من..نمی تونم به اون فکر نکنم...نمی تونم به اس.ام.اس های گاه و بی گاهش به تو فکر نکنم...نمی تونم فکر نکنم که چه قدر و چند دقیقه یا چند ساعت با هم حرف زدین و چه طوری حرف زدین و چه طوری خداحافظی کردین و تو چی گفتی و اون چی گفته.اونو هم موقع حداحافظی می بوسی؟.به اون هم می گی "زیبای من"؟ به اون هم می گی" دوستت دارم"؟...

*احتیاجی نیست که بنویسم که دوباره همه چیز برگشت به قبل از دعوا و من هنوز می میرم برات و تودوباره دیشب با بوسه ی گرمت از پشت خطوط سرد تلفن منو تا خواب بدرقه کردی!!...

**فردا داریم با هم می ریم تاتر!! خودمو کشتم تا بلیت گیر بیارم واسه تاتر "افرا"...هیچ می دونی بعد از 1 سال و نیم که می گذره از آشناییمون اولین باره که با هم می ریم تاتر؟!

 

***بهت گفتم" می دونی با امروز 11 روزه که ندیدمت؟!!"

گفتی" اوووه همچین می گه انگار 11 روزه آسمون رو ندیده!!"!

 گفنم" نه... بگو انگار11 روزه نفس نکشیدم...

گفتی" وااای آفتاب شرمنده ام نکن زیبای من...!!"

 

****مرسی که امشب اومدی دنبالم!! مرسی که دیدمت!!


 

*****نمی دونم چه جوابی باید می دادم وقتی امشب گفتی "آخه دیوونه تو چرا منو این قدر دوست داری؟!!..."

به جز اینکه اشک تو چشمهام جمع بشه و با بغض  بگم " می خوای دوستت نداشته باشم؟!!"

که تو دستهامو بگیری توی دستهای گرمت و با لبهای شیرینت اونهارو ببوسی

نمی تونم دوستت نداشته باشم...اینو از من نخواه...

تا حالا شده دلت بخواد زار زاااااااار گریه کنی؟...

دوستت دارم...به اندازه ی همه ی نفس هام...

نوشته شده در چهارشنبه 26 دی1386ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب

بازم انتقام؟

خدایا...چرا نمی فهمم چی می گه؟...اگه صدتا کتاب فلسفی می خوندم بهتر می فهمیدم اونها چی میگن..دیشب باهم رفتیم تاتر...دیر رسیدن و درد سرهای اونجا بماند...بماند که پسر خاله ی احمقم رو دیدیم و اون مخصوصن اومد منو جلوی جوجو بوسید وسط تالار وحدت!! و دهن جوجو که از تعجب باز مونده بود و گریه های من توی ماشین که به من چه که اون منو بوسیده...البته جوجو از اول می دونست روابط خانوادگی ما چه طوره ولی از این ناراحت شده بود که پسر خالم چرا جلوی اون این کارو کرده...گفت "این یعنی تو دهنی به من!! "بهش حق می دم ..ولی اون این قدر بزرگوار بود که رفتیم پسر خالمو سوار کردیم و شام هم بهش دادیم و رسوندیمش اون سر تهران دم خونشون!!....جوجو هم به من گفت اگه به روش بیاری که من ناراحت شدم نمی بخشمت.. بماند که منو که خیلی حالم بد بود برد دکتر و کلی پول بیمارستان و دوا درمون داد و وقتی پنی سیلین زدم و داشتم از درد می مردم اومد تو اتاق و درو بست و کلی منو نوازش کرد و منو بغل کرد و زیر بازوم رو گرفت تا بتونم بلند شم...جوری که پرستار برگشت گفت: آقاتونه؟( تو دلم گفتم کاش بود!!) گفتیم بله!!پرستار  گفت :خوش به حالت!!!!!! حتی اون هم فهمید که جوجو یه فرشته است...اون که در روز با این همه آدم سرو کار داره...!تو دلم آهی کشیدم و لبخند زدم و به خودم گفتم واقعن خوش به حال کسی که همسر اون می شه...بگذریم که بهم گفت" آفتاب اینها رو نمی گم که منت بذارم ولی چون تو دوست داری بشنوی و بهت آرامش می ده می گم که من این کارهارو حتی واسه اونی که تو فکر می کنی خیلی دوسش داشتم هم نمی کردم!! فقط شاید واسه مادرم چنین کاری بکنم!! پس بفهم که چه قدر دوستت دارم..."

راست می گفت...منو مثل همیشه شرمنده ی خودش کرد...می گه" پس دوست داشتن رو چه جوری نشون می دن؟"

.دیشب دوباره  2 ساعت برام توضیح داد که" من اول عاشق شدم و بعد رفتم و نگاهم تو نگاه اون گره خورد و بهش پیشنهاد دادم و با هم دوست شدیم!!" گفت "آدمش برام مهم نبوده...من عاشق بودم و می خواستم عشق بورزم و اون اومد توی زندگیم...ولی کمر عشقمو شکوند و کاری کرده که دیگه نمی تونم عشق بورزم!!"

 گفتم "پس نگو که عاشق منی!! "

گفت" وااای آفتاب تو هم نمی فهمی!! من اونو قد یه سیب دوست داشتم و تورو به اندازه ی کره ی زمین!!"

 گفتم "خوب پس چرا میگی دیگه نمی تونی عشق بورزی؟"

گفت" چون دیگه اون خلوص نیت رو ندارم آفتاب!! من پاک بودم ولی اون پاکی منو از بین برد.."

.بهش گفتم "مگه نمی گی آدمش مهم نیست؟ مگه نمی گی به شخص خاصی فکر نمی کنم؟....پس چرا نمی تونی اونو فراموش کنی؟ چرا هنوز وقتی یادش میفتی یه دردی تو صداته؟...چرا هنوز باهاش حرف می زنی؟..."

گفت "اگه تو یه آدم بی پناه رو از خیابون میاوردی و بهش غذا و پناه می دادی و بهش محبت می کردی و اون همه ی پولهاتو بر می داشت و فرار می کرد چه حسی داشتی نسبت بهش؟"

گفتم "هیچی...به خودم می گفتم این آدم ارزشش رو نداشت و من وقتم رو تلف کرده بودم و ازش متنفر می شدم!!"

 گفت "خوب من هم همین کارو کردم!!"

 گفتم" ولی تو هنوز به یادشی!! تو هنوز باهاش حرف می زنی!!"

 گفت "من باید ازش انتقام بگیرم!!"

 گفتم" چه انتقام شیرینی!! با حرف زدن و حالشو پرسیدن ازش انتقام می گیری؟..."

گفت" آفتاب زیبای من دوباره همشو از اول بگم؟...آفتاب کاش یه ذره منو می فهمیدی!!" گفت "اون هم نمی فهمید!! وقتی بهش می گفتم من اول عاشق شدم و بعد تورو دیدم می گفت یعنی دوسم نداری؟!! "

گفتم "حق داشته ...این حرف اصلن معنی نداره...ولی اون دیگه خیلی ناشکر بوده که فکر می کرده دوسش نداری!!"

گفت "می دونی دوتا تفاوت مهم تو و اون چیه؟ اول اینکه من همون موقع هم که عاشق اون بودم به اندازه ای که حالا تورو دوست دارم اونو دوست نداشتم!! و دوم اینکه فکر می کردم اون برای ازدواج مناسبه!! ولی اشتباه می کردم!!"

تو دلم گفتم" پس منظورت اینه که من برای ازدواج مناسب نیستم؟..."ولی نتونستم اینو بهش بگم...فقط مثل همیشه بغضم شکست و اون گفت "من نمی فهمم همه ی حرفهای من به نفع تو بود و نشون می داد من تورو چه قدر دوست دارم!! دیگه چرا گریه می کنی؟!!"

چی باید می گفتم؟...گفتم" منو ببخش که نمی فهمم چی می گی!! مگه می شه آدم از چنین شخصی متنفر باشه ولی ارتباط تلفنیشو قطع نکنه و تازه این شخص هم به خودش اجازه بده که خوابتوببینه و زنگ بزنه و بگه که من خوابتو دیدم و به خودش اجازه بده که حالتو بپرسه با صدتا اس.ام.اس و تلفن و آف لاین؟ این به اون دلیله که تو بهش این اجازه رو دادی...وگرنه اون اگه بدونه که تو ازش متنفری که این کارو نمی کنه!!"

 گفت" معلومه که نمی دونه!! من بهش نمی گم چون این جوری نمی تونم ازش انتقام بگیرم!!."

.آخه بابا...اگه اون براش مهم نیست که دیگه انتقام بی انتقام!! اگه هم مهمه که به قول خودش حالا که اون برگشته و پشیمونه چرا نمی ره با اون؟...

به من می گه "آفتاب هر جوری دوست داری فکر کن!! تو یه ذهن بیمار داری که دوست داری خودتو عذاب بدی...دیگه نمی دونم چی باید بهت بگم!!"

من ذهن بیمار دارم؟!!! واقعن شما فکر می کنین من ذهنم بیماره و این فکرها پایه و اساس نداره؟ ...می گه "اگه من این قدر که تو می گی دوسش دارم ، حالا که برگشته و مثل سگ پشیمونه و تو هم می بینی که بهم اس.ام.اس می ده و زنگ می زنه ...پس چرا به نطر تو من نمی رم با اون؟!!"

واقعن چرا؟...نمی دونم...

شما می دونین؟ شما می فهمین اینکه آدم اول عاشق بشه و بعد با طرف دوست بشه یعنی چی؟ شما می فهمین وقتی از یکی متنفرین چرا وقتی اسمش میاد و یاد اون روزها میفتین صداتون می لرزه؟ شما می دونین اگه ازش متنفرین دیگه چرا نمی تونین عشق بورزین و وقتی که می گین نمی تونین عشق بورزین چه طوری می تونین ادعا کنین که عاشقین؟!!آخه اون چرا به من می گه عاشقتم ولی از اون طرف می گه نمی تونم عشق بورزم؟!!!!

شما می دونین این طرز انتقام گرفتن از چه نوعیه؟ می دونین چرااون هنوز باهاش حرف می زنه ؟چرا هنوز هم می گه پدرومادر طرف زیر پاش نشستن و اونو از من دور کردن؟...

نمی فهمم...

شما می فهمین؟....

شما می فهمین که دوسش دارم؟....اندازه ی همه ی ثانیه هایی که از آفرینش می گذره؟

 

نوشته شده در پنجشنبه 27 دی1386ساعت 4 بعد از ظهر توسط آفتاب

ماجرای یک چت...

دینگ!!به به سلام آفتاب ملوسم! خوبی گلم؟

سلام عسلم...خوبی گلم؟

من عسل شما نیستم!! من عسل زنبور عسلم و آفتاب هم زنبور!!

آخ جون!! این دفعه که دیدمت نیشت می زنم!!

خوش گذشت عزیزم امشب؟ از دلتنگی در اومدی منو دیدی؟

آره عزیزم مرسی که اومدی...

مامانتو از طرف من ببوس و ازش تشکر کن که همچین دختر ناز و لوسی زاییده!

گفتم بهش!! گفت بهتر نیست به جای من خودِ این دختر ناز و ملوس رو ببوسه؟!!

بهش بگو چشم اونم به موقعش!!

گفتم!! می گه ای بابا پس موقعش کی میاد؟ ۱ سال و نیمه دختر منو گذاشتی سر کار !

این حرفها چیه جوون؟!! بگو خدمت می رسیم!

خدمت از ماست!!

وب کم بده ببینمت!!

عزیزم من که گفتم کامپیوترم خرابه! وب کم رو نمی شناسه!

نا مرد!!

جوجو من dc  شدم...هستی؟...دینگ!..

صدای زنگ sms:

از نت اومدم بیرون!

منم همین طور!!

( الان زنگ می زنه...الان زنگ می زنه...الان زنگ می زنه...)...20 دقیقه بعد: صدای زنگ sms:

عزیزم اگه نمی خوابی قبل از خواب ببوسمت!

نه الان نمی خوابم...خوابم نمیاد...شب بخیر...( دیگه الان زنگ می زنه!)

یعنی قبل از خواب به من بوس بوسی نمی دی؟!

بوس عزیزم...

(نیم ساعت بعد توی اینترنت...چراغ یاهو مسنجرت با عکست روشنه! 

شما توی خواب هم آن لاین میشین؟!!

نه اینها توهمی بیش نیست!!

واسه من یا تو؟

نمی دونم شاید واسه یاهو مسنجر!!

شاید!

 کی اومدی ملوسم؟!!

5 دقیقه پیش.

نا مرد!! من تا میام می بینم تو هستی پیغام میدم!! تو 5 دقیقه است آن لاینی و پیغام ندادی؟!!

داشتم فکر می کردم پیغام بدم یا بی خیال بشم!

چرا؟

چون وقتی شما به من شب بخیر می گین و بعد تو یاهو هستین نیم ساعت بعدش یعنی حوصله ی منو ندارین و یه کار دیگه دارین...اینه که مزاحم نمی شم.

این حرفها چیه ملوسم؟! من رفتم از نت بیرون و دوباره برگشتم!

...الانم گشنمه می خوام برم یه چیزی بخورم!( وای چه دروغ شاخدار و تابلویی گفتم!!! 1 ساعت پیش با هم بیرون کلی شام خوردیم!!)

ای جان!! اینهمه غذا خوردیم عزیز دلم با هم!!

خوب گشنمه! فعلن خداحافظ...فردا حرف می زنیم...

نامرد کجاااااااااااااا؟ منو به غذا فروختی؟

آره! یه بارم بذار ما شما رو بفروشیم!!

تیکه انداختی نامرد؟

آره! اشکالی داره؟!!

نه عزیزم چه اشکالی؟!!

خوب پس خداحافظ...

برو گلم...زودی میام پیشت!!بوووووووس عزیز دلم...بای بای....( می خوام نیای...اصلن حوصله ندارم...دوباره باید خودمو بزنم به بی خیالی چون اگه این کارو نکنم می گی لوسی!!)

چراغ یاهو مسنجر با عکست خاموش میشه...من سرگردون و غمگین و خسته و مستاصل و عصبانی  میام تو بلاگم تا یه پست جدی بنویسم...شاید کمی آروم بشم...شدم؟...

میرم که کلیک کنم روی ثبت مطلب و باز سازی وبلاگ...صدای زنگ موبایل و آهنگ مربوط به تو با عکست که پارادوکس اخم و لبخند زیباییش رو صد برابر کرده!...)

بله؟

 سلام ملوس!!چرا اِشغالی عزیزم؟

تو اینترنتم!!

چی کار می کنی؟

پست جدید می نویسم!!

نمی خوا ی قطع کنی؟

قطع کنم؟!

نه اگه کار داری مزاحم نمی شم!

شما هیچ وقت مزاحم من نیستی...خونه رو بگیر.خداحافظ...

....

چی می نوشتی؟!

اگه می خواستم بخونی که آدرس وبلاگ رو می دادم بهت!!

لوس نشو دیگه!! بخون!! نکنه باز زدی مارو نابود کردی؟!!

مگه تو هر شب همین کارو با من نمی کنی؟!

من؟!!!

اصلن چرا زنگ زدی؟ اگه من تو یاهو مسنجر نمی دیدمت بازم زنگ می زدی؟

معلومه که آره!! تو اصلن معنی sms های منو نمی فهمی!! من گفتم" اگه نمی خوابی قبل از خواب ببوسمت!!" یعنی زنگ بزنم ببوسمت!! نفهمیدی شاهکار؟!!...

وای خدای من!! یعنی باز زود برداشت کردم یا تو مثل همیشه داری با کلمات بازی می کنی؟!! متن sms دقیقن همین بود!!! باید بحث رو عوض کنم و مهربون بشم دوباره!!

راستی!! اون دوبلوره که دنبال اسمش می گشتی ناصر تهماسب بود!! دوبلور کوین اسپیسی در مظنونین همیشگی!!

.....

( ۱۰ دقیقه بعد):..

میای بریم لالا؟...بیا تو بغلم تا همدیگرو بغل کنیم بخوابیم...بوس عزیزم...زود بیا منتظرتم!!

بوس نازنینم....دوستت دارم!!

نوشته شده در جمعه 9 آذر1386ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب

 

این روزهای جهنمی...

دو روز پیش اس.ام.اس داد که

 "من...تنها=

من+ آفتاب=

پیش خودم گفتم آخ جون !! مامانش اینها رفتن مکه!1ماه من و جوجو با هم !! تو راه بودم و داشتم از کلاس نقاشی بر می گشتم...

نوشتم : قربوت اون تنهاییت برم الهی عسلم...هنوز نرسیدم خونه جوجو...تو راهم.

نوشت : ای جان، نقاش ِ من! رسیدی خبر بده...

تا رسیدم با لباس رفتم تو حموم!! یه دوش گرفتم و تند تند آرایش کردم و اس.ام.اس دادم که :من خونه ام عزیزم...


لباس هم پوشیدم و نشستم...ساعت 8 بود...9شد...10...11...خبری نشد! حتی یه تلفن یا اس.ام.اس!!

نوشتم: عزیزم من می خوابم...فردا با هم حرف می زنیم.شب به خیر.بوس گنده...(گفتم الان دیگه زنگ می زنه و می گه لوسیمه ی من باز چی شده؟!!)

نوشت: باشه هانی! من هم خیلی بد اخلاقم امشب...فردا می حرفیم.بوس 

 گنده!

وااااااای!! سابقه نداشته من همچین اس.ام.اسی بدم و اون همچین جوابی...داشتم دیوونه می شدم...یعنی داره چی کار می کنه که شب بخیر گفتن منو رو هوا زده!!..رفتم توی نت...با همون آدرسی که می شه کسانی که با چراغ خاموش میان و آدم برفی عزیز بهم داده ، فهمیدم که توی نته ولی با چراغ خاموش!! مخصوصن چراغمو روشن کردم و یه عکس بی ناموسی گذاشتم تا صداش در بیاد و بگه این چه عکسیه!! ولی هیچی نگفت...5 دقیقه بعد دیگه توی نت نبود...یه دیازپام انداختم بالا و رفتم تو رختخواب...صبح نفهمیدم به جای زبان انگلیسی چه چرندیاتی بلغور کردم و تحویل بچه های مردم دادم...بیچاره بچه ها جرات نداشتن بیان طرفم و مثل هر روز بغلم کنن... با تمام انرژی که برام مونده بود پرتشون می کردم یه طرف...ساعت 10 اس.ام.اس زد که:

 صبح بخیر خانم کوچولو!!

هیچی ننوشتم...بذار بفهمه که کارش درست نبوده...

ساعت 3 بعد از ظهر اس.ام.اس داد که:

 کجایی؟!!

جواب ندادم...

10 دقیقه بعد زنگ زد خونه...صدام خواب آلود بود...گفت :کجایی؟

 گفتم: خونه!

گفت: چرا اس.ام.اسم رو جواب ندادی؟

گفتم: چون ندیدم!

 گفت: باشه...برو بخواب...بعدن حرف می زنیم!


همین...کل دیالوگ همین بود...

ساعت 9 شد...10 ...11...بازم هیچی...خدایا یعنی الان با کیه؟ کجاست؟ تو نت هم که نیست...چی کار می کنه؟اس.ام.اس دادم:

 شب بخیر!!

نوشت :

 شب بخیر!!

داشتم شاخ در می اوردم...سابقه نداشته دوروز این قدر سرد باشه با من...اصلن فکرشم نمی کردم...اِاِاِ؟!!لجبازیه موضوع؟ پس بچرخ تا بچرخم!!

ولی دلم طاقت نیاورد...نوشتم :

 خوشحالم که این قدر بهت خوش می گذره که برای اولین بار دوروز در تنهایی هیچ نیازی به من نداشتی.با همین علامت لبخند احمقانه ی مصنوعی!!)

نوشت:

 سرخوش!! دو روزه حالم از همه چیز به هم می خوره! حتی خودم!! فقط تویی که یه شب بخیر بهش می گم!

وااااا؟!!! مگه می شه؟ کسی که اینقدر عاشق خودش بود و کلی ادعا می کرد که خودمو دوست دارم...چه طور ممکنه حالا از خودش حالش به هم بخوره؟ مگه چی کار کرده؟ با کی بوده؟!!!فکرم هزار جا رفت...همش هم دورو بر دختر و س ک س و...

نوشتم:

 مگه چی کار کردی که حالت از خودت به هم می خوره؟ بعدشم...شب بخیر رو شما نگفتین! من گفتم..

نوشت:

 بد اخلاقم...با همه در گیرم خفن!

وااای!! خدایا!! یعنی کیو ناراحت کرده که این قدر از خودش بدش اومده؟ کیه که این قدر براش مهمه؟...اصلن مگه نمی گفت حتی صمیمی ترین دوستم رو هم از تولدم که تو هم بودی دیگه ندیدم تا امروز...مگه نمی گفت هیچ دوستی ندارم دیگه...پس منظورش از" با همه در گیرم" چیه؟...با کیا؟ این هفته سر کار هم که نباید می رفت...پس همکارها هم هیچی..مامانش اینا هم که نیستن....موضوع چیه؟

نوشتم :

تو که گفتی هیچ کس دورو برم نیست دیگه!! باشه...پس من هم بیشتر از این مزاحم نمی شم...کاری داشتی یا چیزی خواستی خبر بده...

نوشت :

چرت و پرت می گی چرا؟!! می گم حالم خوب نیست!

جواب ندادم...دیگه نمی دونستم باید چی بگم...می دونم هر کاری بکنم فردا طلب کار می شه باز...اگه گیر بدم که چی شده، می گه به آرامش نیاز داشتم و تو نذاشتی!! اگه هیچ کمکی نکنم و هیچی نگم، می گه "تو تنها دوست من بودی و هیچ کمکی نکردی"...دوباره از اون آه های معروف می کشه و می گه "تو هم منو درک نمی کنی آفتاب! باشه!!..."

خدایا چی کار باید بکنم...امشب هم تموم شد و هنوز نمی دونم چشه....قبل از رفتن مامانش اینها یه روز بهم گفت "دوری از عزیزانم خیلی برام سخته"...همون روزی که من هی می گفتم بیا به هم بزنیم...همون روزی که با بغض گفت" چه قدر راحت از رفتن حرف می زنین"!! و وقتی من شاکی شدم که چرا گفته " می زنین" گفت "عزیزم منظورم پدر و مادرم و تو هستین"..فهمیدم که احتمالن اونها راجع به مرگشون حرف زدن و اون اینجوری به هم ریخته...دیگه چیزی نپرسیدم چون می دونستم دوست نداره در موردش صحبت کنه...هر شب هم با من که حرف می زدمامانش میومد تو اتاق که شب بخیر بگه بهش!! واون هم به مامانش می گفت:" دوستت دارم عشق من!!

وقتی هم که اینو گفت تا مامانش رفت من که هنوز از تعجب نتونسته بودم چیزی بگم گفت:" قربون اون دل حسودت برم الهی!!"

گفتم وااای خوش به حال مامانت!!( فکرمو خونده بود از قبل!!مثل همیشه...)

گفت: بد جنس من که به تو هم می گم اینارو....چون تو هم مثل مامانم خوب و مهربونی...

گفتم: آره..می گی دوستت دارم ولی نمی گی عشق من!!  

گفت: آخه تو خیلی حساسی...نمی خوام با احساساتت بازی کنم...اینو بگم تو احساساتی می شی و گناه داری!...

گفتم: آره خوب...اگه دروغه که اصلن نگو...تا اومد توضیح بده، بحث رو عوض کردم...طاقت ادامه ی این بحث فرسایشی رو نداشتم...

نمی دونم حالا مکه رفتن مامان و باباش چه ربطی به دپ زدنش داره...آخه مگه شما پدرو مادرتون می رن مسافرت دپ می زنین و حتی با کسی که ادعا می کنین دوسش دارین و عزیزترین دوست و بهترین رفیق و به قول خودش رفیق روز تنهاییتونه حرف هم نمی زنین ؟...اونم با کسی مثل من که می دونه خودش چه حالی می شم وقتی صداشو نمی شنوم..

وااای جوجوی بدجنس...امشب فهمیدم که آدمها چه قدر می تونن خودخواه باشن! حتی بهترین هاشون...نباید این کارو می کردی...نباید به خاطر ناراحتی بی دلیل خودت دوروز رو به من هم زهر مار می کردی...من اصلن نفهمیدم این دوروز چی کار کردم و چی خوردم و چی گفتم...همش تو رختخواب افتاده بودم... من که هر وقت از همه جا دلم می گیره، با هر کی دعوام می شه بزرگترین مشکل دنیارو هم داشته باشم...همیشه تویی که باهاش حرف می زنم و آروم م یشم...اگه بهت می گفتم نمی تونم امشب باهات حرف بزنم تو چی کار می کردی؟به غیر از این بوده که زنگ می زدی و گیر می دادی چی شده و تا ته و توی قضیه رو در نمی آوردی بی خیال نمی شدی؟ ...حتی وقتهایی که از خودت دلگیر بودم این قدر گیر می دادی تا مجبور می شدم بهت بگم...ولی حالا...فقط به من می گی حالم خوب نیست...نه می تونم باهات حرف بزنم و نه بهم می گی که چته...آخه پس من به چه دردی می خورم؟...همه ی دردم الان همینه...اینکه احساس می کنم هیچ کاری نمی تونم برات بکنم...اینکه وقتی همه چیز خوبه و عالیه ما با هم خوب و خوش باشیم که هنر نیست...هنر اینه که تو روزهایی که آدم به تنهایی احتیاج داره، یه نفر رو از جمع بقیه جدا کنه و با اون باشه...اگه تو حوصله همکارت رو نداری، حوصله ی دوستت رو نداری، حوصله ی برادرت رو نداری، حوصله ی من رو هم نداری، پس من چه فرقی با اونها دارم؟...یعنی بعد از اینهمه با هم بودن و یکی بودن و عشق و کوفت و درد و زهرمار، هنوز من نمی تونم محرم رازت باشم.؟...یا نه...اصلن محرم راز هم نه، یه گوش شنوا باشم واسه درد و دلت؟...

می دونم که الان چه جوابی بهم می دی:" کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی رو بخون تا بفهمی پسر ها با دخترها فرق دارن و توی این شرایط ترجیح می دن تنها باشن و هیچ ربطی هم به دوست داشتن طرف نداره...'

نه نمی خونم...اگه این کتاب این قدر چرنده...نمی خونم و نمی خوام که بخونم...

نمی دونم چی بگم..نمی دونم فردا چه اتفاقی میفته...نمی دونم کی از این اعتکاف بی دلیل عذاب آوروِ کشنده بیرون میای...ولی همه ی این حرفها رو بهت خواهم زد و خواهم گفت که فکرشو هم نمی کردم این قدر خودخواه باشی...این قدر که فقط بگی حالم بده و دلیلش رو هم نگی و حتی نذاری صداتو بشنوم تا ببینم حالت چه طوره...یادته روزی که پدر بزرگت مرده بود چون من نگرانت بودم وسط تشییع جنازه 10 بار بهم زنگ زدی و اس.ام.اس دادی که " من خوبم عزیزم و نگران نباش و من بیشتر نگران تو هستم و..." پس چی شده حالا که می دونی از قبل نگران ترم هیچی نمی گی و زنگ نمی زنی که صداتو بشنوم؟...باشه...شاید یه روز برسه که بفهمی

من چه جوری تورو خواستم...

تو چه جور از من گذشتی...

 

نوشته شده در چهارشنبه 14 آذر1386ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب