آفتاب می شود؟

کاش می تونستم بگم : سلام! سالِ نو مبارک!!

اما اون قدر دلم گرفته و اون قدر صبر کردم تا این دلِ گرفته ی لعنتی یه دوایی واسه دردش پیدا کنه و شاد و خوشحال و یا لا اقل با همون غم قدیمی ِ عاشق بودن فقط، برگرده این جا، که دیگه نوشتن هم از یادم رفته...این همه صبر کردم و ننوشتم و ننوشتم...اما دردی که منتظر بودم درمان بشه ، درمان نشد...بلکه زخمش ناسور تر هم شده و روز به روز بیشتر تمام وجودمو می سوزونه...

کاش هنوز عاشق بودم جوجو، عاشقِ تو فقط !

کاش هنوزم وقتی می رفتم توی اینترنت، به جای این صحنه ها و خبر ها و ضجه ها و دردها و غصه هایی که می بینم و می خونم، می گشتم دنبال اسمِ تو تا ببینم کدوم مگسِ مونثی اومده بهت گیر داده تا عصبانی و حسود بشم دوباره و گوشی رو بردارم و یه دلِ سیر گیر بدم بهت و متلک بگم بهت و تو سعی کنی با هزارتا دلیل و برهان و منطق، منو مجاب کنی که اشتباه می کنم و دوباره من خودمو لوس کنم و تو نازمو بکشی...

اما حیف، که تمام وقتم داره می گذره به "شناساییِ چگونگی راه های مبارزه و یافتنِ راه های پایداری در برابرِ استبداد و خفقان."!..

حیف که به جای عکسِ تو، باید بگردم دنبالِ عکس برادرا و خواهرانم که هر روز دارن به خاک میفتن ...هی صبر کردم و منتظر شدم تا شاید دیگه تموم بشه..تا شاید دیگه بتونم آخرِ اسمِ این همه شهید که می نویسم، یه نقطه ی سیاهِ بزرگِ محکم بذارم، و دیگه هیچ اسمی بهش اضافه نکنم و فولدرِ عکس هاشون با همین هزارتا عکس، برای همیشه بسته بشه...اما نشد...

دوست های عزیز و خوبی که تمام این مدت ، سکوت و بی خبری و وبلاگِ خالیِ منو تحمل کردین، دست همه تو رو خواهرانه می فشارم و می خوام بدونین که تمام مدت به یادتون بودم و هستم...اما منو ببخشین که این همه مدت حتا بهتون سر هم نزدم...من خودمو گم کرده بودم، حتا جوجومو، همه چیزمو...حتا نمی خواستم بیام و کامنت هامو بخونم...و نیومدم...اما دیگه نمی تونم...دیگه دلتنگیم واسه ی روزایِ خوبِ گذشته، بهم اجازه نمی ده بیش از این واسه درمانِ این درد سکوت کنم...

هنوز هم خودمو پیدا نکردم اما دلم برای این جا و این خونه و این دوست ها تنگ شده...اون قدر که رفتم پسوورد وبلاگم رو که عوض کرده بودم تا یادم نمونه، و یه جا قایم کرده بودم که چشمم بهش نیفته رو یواشکی برداشتم و کامپیوتر رو روشن کردم و نوشته مو تایپ کردم و پسوورد رو بعد از مدت ها وارد کردم...و رسیدم به خونه ی عاشقی ها ودلتنگی های ساده و کوچیکم...آه...چه حس ِخوب و آشنایی داره این جا..چه بویی داره این جا...بویِ عشق و عصبانیت های لحظه ای و هق هق هایِ شبانه ی دلتنگی برایِ تو  و جنون هایِ آنیِ ناشی از عشق!!

کاش هنوزم دنیا مثل دو سالِ پیش بود ...کاش هنوزم دغدغه های من فقط تو بودی و دخترایی که بهت نگاهِ چپ می کردن و گیر دادن به تو...

جوجوی کوچولویِ مهربونم...هنوزم دوستت دارم و هنوزم تمامِ اون دغدغه ها رو دارم، ولی در مقابلِ غمِ بزرگی که این روزا گلوی همه مونو فشار می ده، چه جوری باید هنوز یادِ این غم هایِ کودکانه می بودم و ازشون می نوشتم؟

ما چه قدر پیرتر شدیم توی این مدت؟

کاش یه روز همه چیز تموم بشه و فولدرِ عکس های درختانِ سبزی که هر روز بر خاک می ریزن و در پسِ اون،فولدرِ غم های من هم بسته بشه... شاید اون روز خودم باشم، شایدم عکسِ من تویِ فولدرهایِ دیگران سیو بشه...

 

من اما در دلِ کهسارِ رویاهایِ خود

 جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علف های بیابانی  
که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند

 با چیزی ندارم گوش
مرا اگر خود نبود این بند

 شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست...
جرم این است!
جرم این است!


دوستتون دارم و از همه ی اونایی که تو این مدت توی وبلاگم حالمو پرسیدن ممنونم...من همشو تازه خوندم،کم کم پیش همه تون میام و از همه تون مستقیمن و شخصن معذرت خواهی می کنم!...اما از بس ننوشتم تو این مدت، الان انگار هنگ کردم!!