ز شیر شتر خوردن و سوسمار...

این شعر شاملوی عزیز رو تقدیم می کنم به همه ی اون کسانی که میان اینجا و کامنت می ذارن تا شاید وحشی گریهایی که در گذشته توی تاریخشون ثبت شده رو از طریق این وبلاگ توجیه کنن و خواننده پیدا کنن واسه وبلاگ بی خواننده شونالبته بعید می دونم حتی ۱ کلمه از این شعر رو هم بفهمن! اونها فقط با شمشیر و قمه است که حرف حالیشون میشه!! شعر چیه بابا!! حال داری ها آفتاب!!دلت خوشه!! اونها عربن...!

در ضمن بد نیست کمی تاریخ رو مطالعه کنید و بعد دم از تاریخ بزنین!! آخه مگه می شه این قدر راحت تاریخ از خودش در بیاره آدم؟!!واقعن که بعضی ها چه رویی دارن!! همین می شه که فیلم ۳۰۰ ساخته می شه و البته کارگردانش به غلط کردن هم میفته!!  اونم یه احمق نادانیه مثل شما...خیلی بده که آدم یه فیلم بسازه و اونهمه خرج کنه تا بخواد چیزی رو ثابت کنه که توی هیچ تاریخ معتبری نوشته نشده!! این یعنی خرج برای احمق تر کردن یه عده که همچنان احمق بمونن و غربی ها از حماقتشون استفاده کنن...همچنان که تا حالا کردن!وچه کسی بهتر از عربها...آره خوب حرف مفت که کنتور نمیندازه!! خوبه آدم همیشه حرفی رو بزنه که بتونه ثابت کنه...وای که چقدر تاریخ واسه بعضی ها ناشناخته و کاملن بر عکسه...

می گم اصلن توی این دنیا زندگی نمی کنی نگو نه!! ما به ۳۰۰ اعتراض نکردیم؟ حتی همه غربی ها ازمون معذرت خواستن و اقرار کردن که اون فیلم صرفن به خاطر جلوه های ویژه اش( می دونی که چیه؟!!) ساخته شده و هیج اعتبار تاریخی نداره!! جالبه شاه ببخشه وزیر نمی بخشه!شما برین بچسبین به اون دبی که همه ی ملیتهای مختلف اومدن و یه حالی به دخترها و خواهر مادرهاتون دادن آقایون ناموس پرست!! اونم فقط واسه رسیدن به پول و اضافه کردن چاههای نفتتون!!!بعدشم ناموس خریدنی نیست که می خوای از ما بخری!! اینو دیگه نمی شه با چاه نفت خرید...این یکی "مرد" می خواد که شما نیستین!!اگه می شد که تا حالا خریده بودین و این قدر بی ناموس نبودین که تو کشورتون زنها حتی حق رای دادن هم ندارن!!!یعنی اصلن ادم حسابشون نمی کنین! یه چیزی تو مایه های همون زنده به گور کردن!! اونوقت با چه رویی می گی ما به زنها احترام می ذاریم؟!!می بینی؟ ما اطلاعاتمون از شما کامل و دقیق و مستنده.. هر وقت شما هم تونستین واسه حرفاتون دلیل و مدرک مستند بیارین اونوقت ادعا کنین...

 سنگ می کشم بر دوش

سنگ الفاظ

سنگ قوافی را...

من چنینم. احمقم شاید!

که می داند

که من باید

سنگ های زندانم را به دوش کشم

بسان مریم که صلیبش را

و نه به سان شما

که دسته ی شلاق دژخیم تان را می تراشید

از استخوان برادرتان

و رشته ی تازیانه جلادتان را می بافید

از گیسوان خواهرتان

و نگین به دسته ی شلاق خود کامگان می نشانید

از دندان های شکسته ی پدرانتان!!...

چنینم من

زندانی دیوارهای خوشاهنگ الفاظ بی زبان

چنینم من

تصویرم را در قابش محصور کرده ام

و نامم را در شعرم

وپایم را در زنجیر زنم

و فردایم را در خویشتن فرزندم

و دلم را در چنگ شما

در چنگ همتلاشی با شما

که خون گرم تان را

به سربازان جوخه ی اعدام

می نوشانید

که از سرما می لرزند

و نگاهشان

انجماد یک حماقت است....

شما

که در تلاش شکستن دیوارهای دخمه ی اکنون خویشید

و تکیه می دهید از سر اطمینان بر آرنج

مجری عاج جمجمه تان را

و از دریچه ی رنج

چشم انداز طعم کاخ روشن فرداتان را

در مذاق حماسه ی تلاش تان مزمزه می کنید...

روحت شاد شاملوی کبیر...

نوشته شده در یکشنبه 13 آبان1386ساعت 9 بعد از ظهر توسط آفتاب

ما در قرن 21 هستیم؟!

حتمن این خبر رو شنیدید که شبکه ی LBC که یک شبکه ی عربیه ، برنامه ای رو پخش کرده که توی اون برنامه یه آقای دکتر عرب به ملت یاد می داده که چطوری زن هاشون رو کتک بزنند !این حضرت گفته که زن باید حداقل روزی یک بار کتک بخوره ، ولی طوری باید کتکش زد که اولن صورتش آسیب نبینه تا زیباییش واسه مردش محفوظ بمونه و ثانین دست هاش صدمه ای نخوره که دیگه نتونه کارخونه رو انجام بده!تمام رسانه های بزرگ دنیا نسبت به این برنامه واکنش منفی نشون دادن و مدرکش در سایت ها هم موجوده!...امروز هم شبکه 2 توی برنامه ی 20:30 این فیلم رو نشون داد.گمونم این مدرک مستند از فیلم تخیلی 300 مهم تر باشه!!! حالا می شه بهتر فهمید که توحش این قوم مال دیروز و امروز نیست...فکر نمی کنم بربرها هم چنین رفتاری رو توصیه می کردن...اونها که به قولی وحشی ترین قوم تاریخ بودند...دزد حاضر و بز حاضر!!!

حالا می خوام ببینم چه حرفی برای گفتن دارید آقایون ناموس پرستی که ادعا می کنید از ناموستون دفاع می کنین!! ای تف به این ناموس و ناموس پرستیتون!!ببینم چرا ساکتین؟ چرا خفه شدین پس؟ کی بود که می گفت ما به قیلم 300 اعتراض نکردیم؟ما که همه جای دنیا تظاهرات هم بر پا کردیم سر این فیلم تخیلی نا مستند....حالا چرا صداتونو نمی شنوم؟ چی گفتین؟ چی؟...صداتون نمیاد!!

 

نوشته شده در سه شنبه 15 آبان1386ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب

میلاد عشق...

تو...

بعثت رنگین یک خواب لطیفی

تو شکل غزل،طعم عسل

 پنجره ای رو به افقهای عفیفی

تو آینه ی معنی اسرار جهانی!

آن علم که گویند...تو آنی!

تاریخ نفَس، منطق غم، فلسفه ی عشق

تصویر تماشایی دریای جنوبی...

در بوسه ی دریای تو نیک نهفته

بابونه و باران و تماشای غروبی

من خسته و دلگیرم و خاموش

تکرار تو یعنی:

رویای دقایق کشیدنت در آغوش!!

چند روز توی دنیا هست که خیلی برام عزیز و زیباست...روز تولد مادر وپدر و برادرم و بهترین دوستم لاله ...یه روز دیگه هم هست که علاوه بر عزیز وزیبابودن، برام مقدس ترین روز دنیاست...روزی که فرشته ها همه جمع شدن تا زیبایی یه پسر کوچولوی چشم آبی مو طلایی ناز رو به چشم خودشون ببینن...روزی که دیگه هیچ وقت توی دنیا نظیرش رو کسی نمی بینه...و اون امروزه...روز تولد عشق...تولد تو...و سجده ی شکر به جا میاورم به خاطر وجود تو ...که همه ی وجودمی...

زیبای نازنین دوست داشتنی همیشه عاشق...تولدت مبارک....

و حالا 24 سال از اون روز می گذره و فرشته ها نه تنها از زیبایی  تو در تعجبن، بلکه از شخصیت و مهربونی و همه ی خصوصیات دیگه ای که تو این 24 سال بهشون دست پیدا کردی نیز در شگفتن...و من امروز سربلندترین و مغرور ترین آدم روی زمینم...چون این مخلوق زیبا که فقط یه دونه است تو دنیا مال منه! عشق منه! چون این منم که روز تولدت همراهت بودم و بین 7 تا از دوستهای پسرت تنها دختر اون جمع بودم...چون من بودم که شب تولدت به مدت 2 ساعت باهاش تلفنی حرف زدی...چون من هستم که می گی زود به زود دلم برات تنگ میشه...چون من هستم که وقتی دیشب ازت خداحافظی کردم و رسیدم خونه زود بهم زنگ زدی و ناراحت بودی از این که دوستهات اونجا بودن و نتونستی منو تو جیگرکی بغل کنی و بوسم کنی مثل همیشه و از کادوم تشکر کنی...

 وااای چه جشن تولد با نمکی!! تا حالا توی جیگرکی نرفته بودم تولد!! قربونت برم که تو همه چیت با همه فرق داره!!چه حالی داد اون کیک شکلاتی بی بی توی دل و جیگرکی!! هرچند چایی ش کم بود!

چقدر از این دل و جیگرکی دنج توی یوسف آبادخاطره داریم!! چقدر توی اون لژ خانوادگی دنج اون بالا که هیچ وقت هم هیچ خانواده ای توش نیست و فقط منم و تو همدیگه رو تندتند و هول هولی رو هوا بوسیدیم و من با چه وسواسی تند و تند جای رژ لب رو از روی گونه ات پاک کردم...

 

3 روز کل اینترنت و تهران رو زیرو رو کردم تا آخر تصمیم گرفتم اون کیف اداری چرم رو از چرم میش برات بخرم وخودمو کشتم تا این شعری که اینجا نوشتم رو برات بگم و تو دوباره چقدر دعوام کردی که چرا کادوی گرون خریدی و این همه وقت صرفش کردی...مگه خودت واسه تولدم اون لباس شب قشنگ رو که وقتی باهاش عکس گرفتم و برات فرستادمش دیدی گفتی" عین پرنسس ها شدی" رو کلی نگشتی تا پیدا کنی؟...یادمه که شب تولدم 2 ساعت با اون لباس و در حالی که موهامو ریخته بودم روی شونه هام (چون می دونم خیلی دوست داری ) کلی پای وب کم با هم حرف زدیم و دل دادیم و قلوه گرفتیم!...بهترین شب تولدی بود که تا حالا داشتم...و حالا نوبت منه که تولد زیباترین و دوست داشتنی ترین عشق دنیا رو به اون و از اون بیشتر به خودم تبریک بگم...و تمام وجود و همه ی عشقم رو توی شب تولدت بهت پیشکش کنم...که هدیه ای به جز این برای مهربان ترین عشق دنیا نمی توانم داشته باشم...

عزیز نازنین 24 ساله ی من....تولدت مبارک...

دوستت دارم...بیشتر از همیشه...تا همیشه...

نوشته شده در سه شنبه 15 آبان1386ساعت 9 بعد از ظهر توسط آفتاب

ایستگاه آخر!!

 

LADIES AND GENTLEMEN!!

WE ARE NEAR TO THE END!

PLEASE FASTEN YOUR SEAT BELTS AND DON'T MOVE TILL WE GET TO THE DESTINATION!...

I WISH YOU  A WONDERFUL TRIP…IT WAS NICE BEING TOGETHER!

 

 

نسیم نازنینم ...

عجب وقتی هم این پست رو نوشتی!! امشب که دوباره...نه... صدباره به این نتیجه رسیده بودم که تا کی؟!!! تا جایی که همین 10 دقیقه پیش تلفنی باهاش دعوام شد!! اونم بعد از یه روز کاری سخت واسه هردومون که احتیاج به آرامش داشتیم...

چرا اون الاغ رو از توی جمله ای که من آخرش به خودم می گم حذف کردی؟!! من مطمئنم که خیلی بیشتر از اینها هم به خودم می گم...الان هم می گم...الان که هنوز شاید تموم نشده...شاید...

بچه ها شما می دونین چرا؟...چرا ما  در رفتن و ادامه دادن راهی که می دونیم تهش کجاست و در واقع هیچ جا نیست اصرار می کنیم و آخرش که با پای زخمی و جسم خسته و کوفته و روح داغون می رسیم به بن بستی که از اولش هم می دونستیم بن بسته، باز تعجب می کنیم که چرا این جوری شد؟...که کجاشو اشتباه اومدم؟...می دونی مثل دیدن تکرار یه مسابقه ی فوتبال می مونه! مثل مسابقه ایران استرالیا...که هر بار که می بینمش با هر حمله ی استرالیا نا خود آگاه چشمهامو می بندم که وااای!! نکنه این گل بشه!! با اینکه صد بار دیدمش!! ولی بازم انگار فکر می کنم ممکنه نتیجه این بار عوض شه!! پس چشمامو

 می بندم و قلبم نا خود آگاه تاپ تاپ می کنه!!به خودم می گم به قول اون یارو این قدر حالا نشونش بدین که آخرش ببازیم!!

حالا حکایت ماست!( روح عمران صلاحی شاد...)

 آخه آفتاب!! تو که می دونی آخر این راه چیه!! می دونی که:

 ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری

....لقّت ،بگذر!!بن بست است!!

 

خوب پس چرا می ری آخه؟!!...

نمی دونم واسه شما چه جوریه که مجبور به ادامه ی راه می شین( واسه اونهایی که مجبورن) ولی من توجیهم اینه که منتظر یه معجزه ام!! حتی کسایی که امیدشون به زنده موندن هم قطع می شه منتظر معجزه هستن...خوب چرا من نباشم؟...( می دونم احمقانه است...خیلی...)

فقط مساله اینجاست که...من اصلن آدم خوش بینی نیستم! سی دی های محمود معظمی و آزمندیان که جوجو به زور داده ببینم و حتی فیلم راز که این قدر توجه منو به خودش جلب کرد هم کمکی نکرد در رسیدن به این خوشبینی و اصلاح دیدم نسبت به این یک قضیه...نمی دونم... به نظرم اینها همش حرفه...یه مشت حرفهای قشنگ که اگه وارد زندگی خصوصی این افراد بشی می بینی خودشون هم نمی تونن به کار ببندنش...مثل مدینه ی فاضله می مونه...مثل کمونیسم...قشنگه و جذاب و فریبنده...ولی عملی نیست!! از حقیقت دوره...فقط یه مشت تئوریه...

امشب دوباره گیر دادم و بهش گفتم تو همه چیز رو توی ذهنت در مورد من برنامه ریزی کردی! مثل کلاسهایی که شرکت می کنی...می گی خوب امسال این کلاس رو می رم...تموم که شد و مدرکم رو که گرفتم می رم اون یکی کلاس!! منو هم وسط اتوبان زندگیت از ماشین محترمانه میندازی بیرون و می گی از اینجا به بعدش رو خودت تنها برو!! من مسیرم فرق می کنه! یا خیلی که لطف کنی منو می رسونی خونه و بعد خداحافظ...

به غیر از اینه؟...پس چرا وقتی این حرفها رو زدم شاکی شدی و گفتی ترجیح می دم بعدن در این مورد حرف بزنیم و وقتی من اعتراض کردم که همیشه همینو می گی گفتی شبت به خیر و خداحافظ...

آخه این بعدن کی میاد؟!چرا نمی شینی با من دو کلمه حرف حساب بزنی؟...چرا از واقعیت فرار می کنی؟...چرا صورت مساله رو پاک می کنی؟....چراااااااا؟ چرا من حالم این قدر بده؟ چرا هی گرمم می شه و دو دقیقه بعدش از سرما می لرزم؟ چرا ضربان قلبم این قدر شدید شده؟......چرا حتی نمی تونم مثل همیشه گریه کنم؟...داد بزنم؟...شعر بگم؟...

 * امروز اولین جلسه ی کلاس نقاشیم بود...یه معامله ی پایاپای!!...من به استادم و شوهرش زبان درس می دم و اون به من نقاشی...چه حس خوبی بود...چقدر خط خطی کردم ...چقدر خالی شدم...( واقعن خالی شدم؟!پس چرا بعدش این همه...) چرا این قدر عجولم؟ چرا تابلوهاش رو که دیدم اولین سوالم این بود که کی من هم میتونم این جوری نقاشی کنم؟ چرا به نمایشگاه نقاشیم فکر کردم که کی می شه بر گذارش کنم؟!!چرا همش کی کی کی ؟!! چرا اینقدر تند می رم همه جا؟...چرا زود می خوام برسم به آخرش؟...مگه آخرش چی می شه ؟ مگه آخرش چی داره که اولش نداره؟...

**یاد این جمله افتادم که برام فرستاده بودی: بگذار همان گونه که شروعش تورا غافلگیر کرد، پایانش نیز غافلگیرت کند!!

***مرسی نگه دارین! من همین کنارا پیاده می شم!!

آنک درِ کوتاه بی کوبه در برابر و

آنک اشارت دربانِ منتظر!

دالان تنگی را که در نوشته ام

به وداع

فراپشت می نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود...

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت...

به جان منت پذیرم و حق گزارم!!

 

نوشته شده در سه شنبه 22 آبان1386ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب

تهمت زدن به تو ؟

تهمت زدن به تو ؟

تهمت چگونه توانم زد به آفتاب؟!...

این پست رو واسه ی یکی از خواننده های وبلاگم می نویسم ...نمی دونم چرا...شاید چون اون هم همون حسی رو داره که من بعضی وقتها نسبت به جوجوم پیدا می کنم...حس بی اعتمادی...حس اینکه بهم خیانت کرده...حس اینکه اگه دوستم داشت یه جور دیگه برخورد می کرد...می دونین که خوشبختانه من خیلی وقته دیگه این احساس رو نسبت به اون ندارم...چون الان دیگه واقعن می دونم فقط با منه و به هیچ جنس مونث دیگه ای علاقه مند نیست...خوب این حس خیلی آرامش بخشه...اونم بعد از 1 سال که دخترهای دیگه ای هم همراه من توی زندگیش بودن و مدتها طول کشید تا اون خودش به این نتیجه برسه که اونها رو دوست نداره و وقتی دوست دختر داره و به ادعای خودش دوسش هم داره ، دیگه وجود اونها بی معنیه...خیلی روزهای سختی رو گذروندم تا اون به این مرحله برسه...و خوب الان کاملن می تونم درک کنم که روابط اون با دیگران فقط در حد رابطه ی شغلی و کاریه...چون اون شغلش ایجاب می کنه که با دخترها و پسرهای زیادی در ارتباط باشه...

دوست عزیزم...من کاملن بی اعتمادی تورو نسبت به عشقت درک می کنم...اما باور کن بعضی مواقع روابط افراد با دیگران فقط در حد یه دوستی ساده و روابط کاریه...تو که عشقت چیزی از احساس و عشق برات کم نمی ذاره؟ می ذاره؟...یه دختر هیچ وقت نمی تونه عاشق دو نفر یا بیشتر باشه...نمی دونم در مورد پسرها چه جوریه، ولی من به عشقم قسم می خورم که کسی که تورو دوست داره و این همه عاشقته نمی تونه حتی  حضورهیچ کس دیگه رو در کنار خودش تحمل کنه...من بعضی وقتها که یه نفر دیگه به جز جوجو بهم ابراز عشق می کنه حالم به هم می خوره...چه برسه به اینکه بخوام من هم در جوابش بهش ابراز علاقه کنم...من یاد گرفتم که روابط شغلی و کاری رو از عشق جدا کنم و برای هر کسی یه حدی تعریف کنم پیش خودم...که نه من از اون حد فراتر می رم و نه اجازه می دم اون پاشو از گلیمش دراز تر کنه...خوب فهمیدن اینها حتی واسه جوجوم که خودش اینهمه دوست در زمینه ی شغلی و کاری داره سخته...واسه همینه که آدرس وبلاگم رو بهش ندادم...چون مثلن اگه اینجا برای تو که یه پسری بنویسم" دوست عزیزم" فردا باید کلی بحث داشته باشیم که چرا من به تو گفتم عزیزم!! ولی خوب تو خودت می دونی که من روابطم با بچه های وبلاگ و تو چه جوریه...پس پیش خودت تعجب می کنی که چه طور اون این فکرو کرده...ولی خوب نمی دونم این پسرها چرا فکر می کنن روابط کاری فقط واسه خودشون تعریف می شه! ما که تنها زندگی نمی کنیم تو این جامعه...مسلمن افرادی حضور دارن که باهاشون رابطه ی دوستی برقرار می کنیم ولی این رابطه فقط در همون حد دوستی و کاره...نه بیشتر و نه کمتر...

من احساس می کنم که یه عشق قشنگ به خاطر یه سوء تفاهم ساده داره از بین می ره..واین خیلی برام غم انگیزه...اونقدر که سعی کردم یه پست بنویسم  تا شاید حرف منو به عنوان شخصی که خودش مدتها با این قضیه درگیر بوده بهتر قبول کنی و حداقل راجع بهش فکر کنی...این همون کاریه که من کردم و اگه یادت باشه چندتا پست هم نوشتم در مورد اینکه جوجو بهم خیانت کرده...البته اون قضیه اش فرق می کرد چون چت کردن اون با اون دختریه جورایی اغوا گرانه و عاشقانه بود! ولی حتی الان می فهمم که اون راه ارتباط برقرار کردنش با دیگران همینه و در واقع منظوری نداره...الان جوری شده که خودش میاد و برام تعریف می کنه که دخترها چی براش می نویسن و اون چی جواب میده!

خواهش میکنم...خواهش می کنم به خاطر من...نه اصلن به خاطر خودت واون...به خاطر عشقتون که باعث شده این فکرها به ذهنت خطور کنه...کمی بیشتر فکر کن...نذار یه عشق زیبا به خاطر سوء تفاهم  از بین بره...

پرواز اعتماد را با هم تجربه کنیم...

وگرنه می شکنیم بالهای دوستی مان را...

 

نوشته شده در سه شنبه 29 آبان1386ساعت 10 بعد از ظهر توسط آفتاب