تهوع...

روز به روز بیشتر ازت فاصله می گیرم و اگه نگی دارم اغراق می کنم،بی زار می شم....

حتا یه غریبه با کسی این جوری رفتار نمی کنه که تو با من...تویی که اسم خودتو گذاشتی رفیق...

تو...

توی لعنتی...

که نمی دونم چه اسمی روت بذارم...

نمی دونم چی هستی یا کی هستی،

اما مطمئنم که "رفیق" نیستی...

دیگه "عشق" هم نیستی...

هیچ وقت نبودی...

نه! شاید دارم خودمو گول می زنم!

وقتی خوب فکر می کنم، می بینم یه موقعی...اون دور دورا....بودی!

عشق بودی...

شاید همون موقع هم رفیق نبودی،

اما عشق بودی...

عشقِ خواستنیِ من بودی...

فقط توی خاطراتم و توی آرشیو این وبلاگ لعنتی، که تقریبن همسن ِ آشنایی ماست،می شه رد پایی از عاشق بودن و روزای خوبِ عاشقی رو دید...

اون روزایی که دعوا نمی کردیم، روزایی که می مردی هم میومدی منو می دیدی...روزایی که وقتی زن های مردم رو توی خیابون در حال گرفتن جای پارک واسه دوست پسرا و شوهراشون  می دیدی،مثلِ الان نمی گفتی " به این می گن زن"!!

روزایی که نمی چسبیدی به کامپیوترت وقتی من پیشت بودم...بعدشم که 12 شب کارت با اون تموم شد بری بخوابی و بگی "کامپیوتر مالِ تو"!!

شبهایی که من تا صبح تماشات می کردم...تو هم صبح ها دوست داشتی با تماشای چشمهای خوابالوی من از خواب بیدار بشی..

شب و روزهایی که هی چشمت دنبال این نبود که کی خفتم کنی که ماساژت بدم!!! اگر هم ماساژت می دادم خودم باتمام عشق و تمام وجودم این کارو می کردم...

نه مثل الان که جرات ندارم بازوهاتو نوازش کنم، از ترسِ این که وقتی دارم از خستگی کارِ روزانه می میرم، اشاره کنی که "ماساژ بده"!

روزایی که تمام خستگی کار رو با نوازش دستای تو و در آغوش کشیدنت فراموش می کردم...

نه مثل الان که یا زود تر از من می خوابی و یا دیر تر...

روزهایی که میومدی آموزشگاه دنبالم و منتظرم می موندی و یا می رسوندیم ...

نه مثل الان که 2،3 ساله نه منو رسوندی سرِ کارو نه اومدی دنبالم ...

شبایی که قصدمون فقط دیدارِ هم بود و با هم بودن...نه مثل الان که دغدغه ت فقط شام خوردنه و فکر می کنی مسولییت اینه که منو ببری بهم شام بدی!! و گاهی بی هیچ حرفی حتا...

روزا و شبایی که تو سینمادستم رو می گرفتی که نوازش کنی، نه مثل الان که دستت یا فقط برای زدنم بلند می شه، یا برای فشار دادن و خفه کردنم ( به قول خودت ابراز علاقه کردنت)!!

روزایی که با علاقه به حرفام گوش می دادی و می خواستی بیشتربرات بگم و هر جمله رو چند بار تکرار کنم! نه مثل الان که تا میام حرف بزنم، بهم می گی "می خوای غر بزنی؟"!! یا " اه!! چه قدر غر می زنی"!! حتا صبر نمی کنی که بشنوی که چی می خواستم بگم...

وقتایی که چپ و راست با موبایلت ازم عکس می گرفتی و نگهش می داشتی و تمام عکسای خودت رو برام می فرستادی ...چه با اینترنت و چه با بلوتوث!!

نه مثل الان که برای داشتن یه عکس جدید ازتو، باید التماس کنم و آخرشم منو بپیچونی...و حتا سر عکسی هم که خودم با دوربین ازت می گیرم، قشقرق به پا کنی که "پاکش کن"!!

چند سال از آخرین عکسی که بهم دادی ، می گذره؟

شب هایی که دو نفری و تنهایی با هم می رفتیم بیرون و کلی با هم حرف داشتیم و خوش می گذروندیم...نه مثل الان که وقتی بعد از مدتها ازت می خوام منو ببری درکه، می گی " کاش فلانی و فلانی هم بودن"!!( دو تا دوست جون جونیت که حاضری به خاطر خودت اونا رو هم بفروشی البته)

چه طور دلت میاد یه خلوت دو نفره رو ،با حضور دوتا نره خر به هم بزنی؟

روزا و شبا و لحظات و دقایق و ثانیه هایی که با هم نفس می کشیدیم و می خندیدیم و زندگی می کردیم...

نه مثل الان...که وقتی میام پیشت همش استرس دارم و حوصله م سر می ره و دلم می خواد زودتر برگردم خونه ی خودم...

چی شد؟ چی شد که ما به این جایی که الان هستیم رسیدیم؟

کجای راهو اشتباه رفتیم؟

شاید از اولش هم همه ی اینایی که من نوشتم، فقط زاییده ی توهم و رویاهای خودم بوده! شاید هیچ وقت این اتفاقا نیفتاده! شاید همشو توی ذهنم ساختم چون عاشقت بودم و دوست داشتم که این جوری باشه...

شاید!!! چون همه ی اینا فقط برام در حد یه سایه س...یه خط خطیِ محو ...


الان می فهمم عشق می تونه گاهی، آروم آروم،در طولِ 4 سال زندگی ِپر استرس،تبدیل بشه به نفرت... به حرص...به حسِ انتقام جویی...

با دعواهای همیشگی، با اختلاف سلیقه هایی که نتونستیم حلشون کنیم،با بی توجهی های تو،با این بی تفاوت بودن و بی خیال بودنت وقتایی که من دارم از حرص می میرم-مثل الان-، با یادِ عشق قدیمی ت و ارتباطات و جاست فرندها و همکارایِ مثل خودت که همیشه برات از من مهم تر بودن...همیشه...

با هزار و یک کوفت و زهرمار دیگه...

بهت تبریک می گم!

تو بردی!!!!!!

و من بریدم....

دیگه وقتشه...

هیچ وقت نمی بخشمت که اون حس زیبای عاشق بودنِ منو، با این پشتکارِ خاصِ خودت، تبدیل کردی به این حسِ ِپر بودن از نفرت...به این حسِ اشباع شدن از تو... به این حسِ تهوع...به این حسِ استفراغ...

دارم خودمو بالا میارم...


کاش می شد...کاش می شد یهو همه ی این 4 سال کوفتی رو، همه ی این استرس ها و دلهره هایی که تو در پوشش "رفاقت" بهم هدیه کردی و در واقع بهم تزریق کردی رو بالا بیارم و یه باره راحت بشم...

باید خودمو بالا بیارم...و ته مونده ی تمام خاطراتم رو بریزم تو رودخونه ای که به دریا و اقیانوس و به ته ِ دنیا می ریزه...

باید

بالا

بیارم....


نظرات 68 + ارسال نظر
مهران پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ب.ظ http://pari,...

سلام.
خوبی؟بازم عصبانی شدی؟
آروم باش دختر...

حجم سبز جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ http://www.hajmesabz.blogsky.com

چقدر نفرت انگیز

ی ک ت ا جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ب.ظ http://1taaa.blogfa.com

:* ...

من جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ http://www.ever-never.blogfa.com

چقدر این حست برام آشناس و درکش می کنم!!!

رامونا جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ب.ظ http://ramona-forever.persianblog.ir

aftabe azizam

kash mitoonesty hameye ina ro bala biyariyo vaghean dige rahat shi
to liyaghatet kheili bishtar az in harfas

man kheili dooset daram

az in 4 sal motenafer nabash

to 4 sal ashegh boodi. fek kon ke hich chize khoobi hamishegi nist. hala be jaye in eshgh ye chize KHOOBe dige mikhad varede zendegit she

kheiliya hata hamin 4 salam ashegh naboodan

آرزو جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ

داری چی کار میکنی با خودت؟

الیزا شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ http://www.elliza.blogfa.com

آفتاب چرا گذاشتی رابطتون که همه حسرتشو می خوردن به اینجا بکشه . همه اون حس و حالای عاشقونت . ناراحت نشیا من اون آفتاب پارسال رو یجور دیگه دوست داشتم یه صبری توی وجودش بود برای اینکه عشقشو همیشه داشته باشه تلاش می کرد ولی الان چند ماهه که خودتم بهونه گیر شدی و با حساسیت های زیادت باعث شدی رابطت خراب شه چقدر اومدم اینجا برات نوشتم حوصله کن . دوستت داشته که اینهمه باهات بوده پس نذار خراب شه . تا ته دنیا هم که بری متاسفانه این ما زنهاییم که باید انعطاف پذیر باشیم و اخلاقا و تندیای مردا رو تبدیل به آرامش کنیم . مطمئناً تو هم دیگه بهش آرامش نمی دی که اون بهت آرامش نمیده. هر مردی یه اخلاقای بدی داره این تو بودی که قدرتشو داشتی همه چیزا رو با زنونگیت درست کنی . نمی دونم مطمئناً من با اینکه اینجا از روابطت می نویسی بازم خیلی کم می دونم از تو و جوجو . یه مدت کلاً رهاش کن و بعد اگه بهونه ای شد و باهاش بودی سعی کن مثل اوایل دوستیت رفتار کنی مطمئن باش اونم کم کم تبدیل می شه به اون جوجویی که تو دوست داشتی. من امتحان کردم این راهو و به خاطر همین می گم تو هم امتحان کن تا به اون چیزی که حقته برسی . دوستت دارم دوست نازنینم برات آرزوهای خوب می کنم و آرامش :)

nazi شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ http://www.asali-n.blogfa.com

آفتاب...

خانوم خرمگس شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ق.ظ http://suskesiyah-kharmagas.blogfa.com

سلام
فکر کنم بلاگت رو از همون اول تا الان خوندم
نمی دونم نظریه هم صادر نمی کنم اما از همون اول نوشته هات معلوم بود که عشقت باهات نمی مونه ...

:)
نمیشه گفت تو این ۴ سال تو گول خوردی چون همه چیز برات واضح و روشن بود شاید عشقی که نسبت بهش داشتی باعث شده چیزیو جدی نگیری !

خانومه دوست:) شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:25 ق.ظ

:( حیف تو آفتاب مهربونم...

افسون شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ق.ظ

آخه من باید چی بنویسم که تو رو آروم کنه؟؟؟

هیما شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ب.ظ http://www.hima77.blogfa.com

حست رو خوب میفهمم
بعضی رابطه ها وقتی از یه تایم و حدی میگذره دیگه نمیشه ادامه داد ... نذار زندگیت اینجوری بگذره

مهاجر شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام
چه حال عجیبی!منم مثلشما هستم

خانوم خرمگس شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ب.ظ http://suskesiyah-kharmagas.blogfa.com

مرسی که اومدی پیشم
می دونی آفتاب جون وقتی عشقت ولت نمی کنه و می خواد باهات باشه باید بعضی چیزا رو هم ثابت کنه نمی دونمااا از نوشته هات معلومه اون باز به عشق قبلیش فکر می کنه که به عقیده ی من اگه واقعا تو رو می خواد و می خواد تا ته کنارت باشه باید اونو به کلی از ذهن و زندگیش پاک کنه نه ؟
تو بچه نیستی خوب بود رو خوب تشخیص میدی برا منم پیش اومده خیلی اشتباها کردم و یهو به خودم اومدم اما همین که به خودمون می یایم کلیه نه ؟
.
.
به عقیده ی من نباید ناراحت روزای از دست رفته بود چون گشذتن چه خوب و چه بد گذشتن الان من و تو در حال زندگی می کنم و برا آیندمون برنامه می ریزیم پس چه بهتر که خوب فکر کنی و حال و آیندتو خوب بسازی و ازشون لذت ببری
کاری رو بکن که فکر می کنی درسته
به نظر من تو شانسای دیگه ای هم داری برای زندگی ....
عشقت بگه بمون تو می تونی کارایی که کرده رو ببخشی ؟
می دونی حس می کن خیلی عاشقی خیال نکن اون از تو عاشق تره نه عزیزم تو خیلی بیشتر از اون عاشقی وقتی می خوندمت بعضی چیزا رو دیدم که من بودم واقعا بریده بودم اما تو از سر عشقی که بهش داشتی گذشت کردی و گذشت تو عشق زرگترین کاره
اما گذشت ار حد که گذشت نباید جوری شه که به زندگیا لطمه بزنه ...
کاش میشد منظورمو برسونم
نه خیرم اسم هردومون خیلی خوشگل و خاصه کجا پیدا می کنی اسم دو تا خانوم و آقای متشخص سوسک و خرمگس باشه :دی
بازم بیا پیشم و مراقب خودت باش

اورانوس یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ب.ظ

سلام آفتاب مهربونم
می تونم درکت کنم وقتی بخوان خیلی راحت عشق رو به نفرت تبدیل می کنن اما باور کن با رفتنشون دنیا به آخر نمی رسه حتی اگه با نهایت عشق و دوست داشتن هم ازش جدا می شدی مطمئن باش هیچ مشکلی پیش نمیومد و زندگی مثل یه رودخونه جاری تو مسیر خودش حرکت می کنه حتی بزرگترین صخره ها هم مانع حرکتش نمیشن
پس انقدر سخت نگیر وخودتو بده دست تقدیر و سرنوشت که انشاالله بهترین رو برات رقم می زنه

beautiful mind یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ب.ظ

هوم...
وقت ان رسیده که ازدواج کنی
شوخی بود...ولی این مواقع تنهایی خیلی به ادم فشار میاره...

aT دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ق.ظ http://glamorous66.blogfa.com

حس الانت رو زیاد تجربه کردم، میدونم چی میگی، هممون میدونیم... داری عذاب میکشی خیلی وقته که این رابطه ارضات نمیکنه آفتاب پس اگر میتونی دیگه توش نمون... حداقل یه مدتی، بذار آرامش بگیری، بذار بفهمه که چقدرررررر داره اشتباه میکنه... دیگه کجا میتونه همچین عشقی رو بگیره؟ پشیمون میشه،اما نه اینجوری، وقتی بترسه، وقتی بدونه که رفتی، غافلگیرش کن. موبایلت رو خاموش کن چند وقت، یه دفعه برو...
نمیدونم، نظر من اینه شایدم خیلی مسخره باشه، اما یه تصمیم اساسی بگیر، اعصاب خودت رو داغون نکن...
وبلاگم رو عوض کردم راستی

تینا دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ب.ظ http://asemoone-tina

آفتاب من .... هر کاری می کنی ... هر کاری .... فقط به خودت آسیب نزن

M!ss k*n*a*p دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ب.ظ http://www.bum-rang.persianblog.ir

آفتاب تو تو این چار سال عشقو تجربه کردی چیزیکه خیلیا تجربش نمیکنن پس ازش متنفر نباش.یه تجربه حسابش کن.
آفتاب به خدا حیفی تو.لیاقتت خیلی لالاتر از این حرفاس
بکن این دندون لقو

بره ی وحشی سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ق.ظ http://barehayemehraboon.blogfa.com

اه چجوری ی ِ آدم میتونه این همه عوضی شه ؟ ببخشید البته

پناه سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ب.ظ

مدتی نبودی...منم نبودم...داری چیکار میکنی با خودت؟فقط بدون ارزششو نداره حتما...گلم...تو آفتابی هستی که باید تا ابد بتابی....پس بتاب...

jane سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ب.ظ http://jane-jane.blogfa.com

وقتی می گم باید بیام تو بغلت گریه کنم راس می گم.. حسامون مثله همه..

چپ د ست سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:09 ب.ظ

من فک میکنم یه بار این حسو تجربه کردم کاش هیچوقت تجربه نمیکردم

نیلو چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:11 ق.ظ http://www.nilooi.blogfa.com

یه سوال ِ فنی !
تو لومینوسی ؟!

Ehsan چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:48 ق.ظ http://ahoorae.wordpress.com

سلام، وبلاگ قشنگی دارید
خوشحال می شم به وبلاگ من هم سر بزنید.

نمیدونم چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ http://2267.blogfa.com

افتاب

باران چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ب.ظ http://deltangi-m.blogfa.com

سلام به دوست عزیز و همیشگی خودم
نبینم افتابم اینطوری داغون باشه دلم میخواست اون عشقتو ببینم تا ازش کلی سوال بپرسم که چرا با تو اینکارو میکنه من تقریبا از همون اول اشنایتون تو جریان بودمو تو ازش از اون همه عشقه پاکی که بهش داشتی برام میگفتی و خودم تمام اون لحظاتو حس می کردم واقعا چطور میتونه فراموش کنه تو الان خیلی وقته دیگه تو وبلاگت شاد نیستی اون افتابی نیستی که من میشناختم این حق تو نیست اما ازت می خوام صبر کنی نصیحت نمیکنم چون میدونم چقدر سخته اما تو عاشق تر از اونی که نا امید باشی مواظب خودت باش منو از خودت بی خبر نزار تو تنها دوستی هستی که همیشه کنارم بودی میبوسمت عزیزم به ارزوهات برسی

aT پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ق.ظ http://glamorous66.blogfa.com

آره راست میگی میدونم وقتی عصبانی میشی یه سری چیزا مینویسی که فقط به خاطر عصبانی بودنته واسه همینم همه کامنت میذارند افتاب باز عصبانی ای؟؟
اگه همه جا میاد دنبالت، اگه انقدر سرسخت پس چرا عذاب میده؟با حرفاش،با کاراش؟؟
خودتو ناراحت نکن... اره توام میتونی افتاب که هر دوستیو خواستی حذف کنی چون تو از من قویتری، من تونستم

ایکاروس پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ http://sorooshgroup.blogfa.com/

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
عجب...با همش موافقم بجز انتقام
بنظر میاد داری به سمت یه تحول بزرگ پیش میری
امیدوارم موفق باشی.

اورانوس پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ب.ظ

سلام آفتاب عزیزم
امیدوارم حالت خوب باشه فقط اومدم حالتو بپرسم امروز دلم بدطور هواتو کرده بود و جلو چشمم بودی
مواظب خودت باش گل نازم

beautiful mind جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ق.ظ

خوبی افتاب؟!

من جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ب.ظ

آدم با بی محلی آدما چه کنه بره سر به بیابون بذاره مثل من

ehsan شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ق.ظ http://ahoorae.wordpress.com

نمی دونم بگم فوق العاده نوشتی یا بگم فقط دوست دارم گریه کنم
با هر خطش که می خوندم داغ دلم تازه می شد
دقیقا یه چیزی شبیه اتفاق تو برای من افتاد
خیلی خیلی وحشتناکه، می دونم که می دونی
آدم تو رویای خودش چه قصرا که نمی سازه ولی بعد می بینه همش رو سر خودش خراب می شه

شین اسـ ــکارلت شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:55 ب.ظ http://www.scarllet.blogfa.com

فارغ از هر چیزی
فقط میخوام بگم
دوستت دارم آفتـــاب ... دوستت دارم عزیـــــزم..

این مدت که نبودم خیلی دلتنگت شدم .. باور میکنی حتی خوابـ ت رو هم دیدم ؟!
این حس کـُشنده ی تلــخِ لعنتــی .. چقـــــــــدر حسش کردم آفتاب .. شاید من تنهــا کسی باشم که با خط به خط نوشته هات اشک ریخته !

Ehsan شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ http://ahoorae.wordpress.com

یکی از قشنگترین و غم انگیز ترین متن هایی بود که تو زندگیم خوندم

ای شده چون سنگ سیاهی صبور
پیش دروغ همه لبخندها
بسته چو تاریکی جاویدگر
خانه به روی همه سوگندها
من ز تو باور نکنم ، این تویی ؟
دوش چه دیدی ، چه
شنیدی ، به خواب ؟
بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
دولت این لرزش و این اضطراب
زنده تر از این تپش گرم تو
عشق ندیده ست و نبیند دگر
پاکتر از آه تو پروانه ای
بر گل یادی ننشیند دگر...

03031112 یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ق.ظ http://03031112.blogfa.com

سلام آفتاب عجیجم دومس جوون قشنگم ..

عاشقی هم لیاقت می خواد که خیلیا ندارن خووب شد که منوجه شدی

می بوسمت

علیرضا یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام .
به فردا و فرداهایی روشن تر از آفتاب چشم بدوزیم .
اما ساده بگویم نگاه زاده علاقه ست .
به بودن و ماندن بیندیشیم .

نسیم دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ب.ظ http://8979.blogfa.com

سلام رفیق دیرینه ام

خودم بگم می دونم بی وفا و بی معرفت و ...هر "بی" دیگر که بگی هستم اما می دونی دل الانم نمی خواد در مورد دل تنگی ها حرف بزنم یا در مورد اینکه چی بودیم و چی هستیم .چیزهایی که دل ِ الانم می‌خواهد کمی با بقیه‌ی چیزها فرق دارد. دلم یک شخصیت قصه می‌خواهد. یکی که بزرگ نباشد. یکی که خاکستری باشد مثل خودم. اشتباه کند. مستأصل شود و خوشحال شود بیخودی. بزند به سرش گاهی. یکی که ماورای شخصیت بودنش متعجبم کند؛ که کلاهم را بردارم برایش و تعظیم کنم به خاطر شگفتی‌های روزمرگی‌اش. وتو همیشه مرا وا می داری که دلم این چیزها رو بیشتر بخواهد دوستت دارم می دونی که ؟ و می بوسمت

اورانوس شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ب.ظ

سلام عزیزم
حالت چطوره؟ خوبی عزیزم؟ خبری ازت نیست
فقط اومدم حالتو بپرسم
مواظب خودت باش عزیزم

لبخند شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ب.ظ http://mesleyekraz.blogfa.com

سلام عزیزم
وقتی این حس بهت دست می ده یعنی اصالت داره. باهاش همراه شو و بذار اتفاق بیافته تا اگه عشق ش به تو واقعا هست و اصالت داره، خودشو و خودتونو بازسازی کنه.
سخته ولی لازمه...
دعات می کنم....

مارال یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ق.ظ http://mosaferepaiiz.blogfa.com

هر وقت تونستی این حس رو بالا بیاری
می تونی تشخیص بدی که این یه عشق واقعی بوده یا نه
کمی واقع بینانه تر و از دور به خودت و این رابطه نگاه کن.
حیف که هیچوقت نمیشتونیم عشق رو از روزگارمون خط بزنیم.

مینا سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ http://khandan.persianblog.ir/

فدات بشم عزیزم خودتو نباز........
هرچی به صلاحته انجام بده.........

مینا چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ق.ظ

سلام آفتاب عزیزم
نمیدونم منو یادته یا نه . تو وب قبلیت نظر میذاشتم گمت کردم تا چندوقت پیشا که اتفاقی پیدا کردمت و کلی هم ذوق کردم . اما انگار تو مدتی که نبودم خیلی چیزا عوض شده بود. خیلی حسا تغییر کرده بود.
الان داشتم آهنگ احسان و گوش میدادم . خوب خاطره ای گذاشتی واسم . هر وقت که گوش میدم یاد تو میفتم .
دلم با هر تپش با هر شکستن داره می فهمه
که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه
چه راهی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست
خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست
خلاصم کن ................

مینای عزیزم تورو خوب یادمه نازنینم..چه قدر خوشحالم که دویباره می بینمت...البته من خیلی کم کار شدم و خیلی کم میام نت...ولی خوشحالم که دوباره ازت خبری می شنوم.امیدوارم همیشه خوب و شاد باشی عرزیزم.می بوسمت

M!ss.k*n*a*p چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ق.ظ http://bum-rang.persianblog.ir

خبری بده از خودت دختر
چرا نمینویسی؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ق.ظ

آفتاب می شه تبادل لینک داشته باشیم؟

شماااا؟!!!

aT جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:30 ب.ظ http://glamorous66.blogfa.com

خیلی خوشحالم که بهتری اپ کن دیگههههه

مهاجر یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:42 ب.ظ

مینا چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ق.ظ http://www.minaonima.persianblog.ir

سلام آفتاب جونم
ببخش که دیر اومدم. خدا رو شکر حداقل تو از مشکلم خبر داشتی.
خیلی متاسفم بابت نوشته هات. آفتاب این اتفاقات مزخرف تا کی می‌خواد تکرار بشه؟
آخر دوستی من و جوجو رو یادته؟ خیانت جوجو رو یادت میاد؟ دوستیش با یک زن شوهردار؟ همه چیز دوباره در مورد نیما هم تکرار شد؟
حالم داره از همه چیز بهم می خوره...

مهرناز پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ق.ظ http://bedune-sharh.persianblog.ir/

آفتاب...خودتی؟همون آفتابی؟میدونی چقدر دنبالت گشتم...بیا بگو خودتی...

فاطمه پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ

تهوع؟؟؟؟حسو نمیرسونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد