برای هزارمین بار، با خوندن شازده کوچولو، یاد تو افتادم...با همون موهای طلاییِ به رنگ گندمزار و همون لجاجت معصومانه و کودکانه و همون مهربانی و همون حس مسوولیت نسبت به گلت! به گلی که دیگه برات مهم نیست حباب شیشه ای روش هست که سرما نخوره یا نه، برّه خوردتش یا نه، گلبرگاش پر پر شده توی باد و توفان یا نه...امشب دوباره به یاد تو ، کتاب شازده کوچولومو که چند ماهی مهمونت بود توی اتاقت،ورق زدم...آخ که هنوزم بوی اتاقت رو می داد!
قسمتهایی که قرمز نوشتم، بدجوری دیوونه م می کنه...
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گلها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان.
همهشان عین گل خودش بودند. حیرتزده ازشان پرسید: -شماها کی
هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را میدید بدجور از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفهکردن و، برای اینکه از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی میمرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خیال میکردم در صورتیکه آنچه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکیشان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمیایم.»
رو سبزهها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریهکن.
آن وقت بود که سر و کلهی روباه پیدا شد.
روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی
را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من اینجام، زیر
درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: -کی هستی
تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: -بیا با
من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم
نکردهاند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت:
-معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی
کردن یعنی چه؟
.
.
.
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش
شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو
الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی
به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار
روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی
هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای
میشوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کمکم
دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این
کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید.
.
.
.
روباه پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یکنواختی
دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عین همند همهی
آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی
انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت
صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار
میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد
بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم
گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف
است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد
تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار
کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم
که خیلی میخواهد،
اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از
چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت
ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما
چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی
خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی
خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من
زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها
زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت
دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود
و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد
دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما
اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت
آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
به این ترتیب شهریار کوچولو
روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدایی که نزدیک
شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم،
خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت:
-همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت
دارد سرازیر میشود!
روباه گفت:
-همین طور است.
-پس این ماجرا فایدهای به
حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار
دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ
خودت
تو عالم تک است. برگشتنا با
هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به
تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی
به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را.
درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را
دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد
که: -خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو
ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی
شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست
که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)،
چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها
یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگهدار!
روباه گفت:
-خدانگهدار!... و اما رازی
که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود
دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند
تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به
قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهریار کوچولو برای آن که
یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به
پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید
فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم...
(و من که به ستاره ها در پی دیدن لبخندت نگاه می کنم به یاد این قسمت از حرفای شازده کوچولو میفتم...)
-همهی
مردم ستاره دارند اما همهی ستارهها یکجور نیست: واسه آنهایی که به سفر میروند
حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشناییِ سوسوزناند. برای بعضی که اهل دانشند هر
ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستارهها همهشان زبان به کام
کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستارههایی خواهی داشت که تنابندهای مِثلش را ندارد.
-چی میخواهی بگویی؟
-نه این که من تو
یکی از ستارههام؟ نه این که من تو یکی از آنها میخندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان
نگاه میکنی برایت مثل این خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههایی
خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
(و این قسمت از حرفای شازده کوچولو، که منو یاد حرفای تو می ندازه!)
میدانی؟... گلم را میگویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بیشیلهپیله. برای آن که جلو همهی عالم از خودش دفاع کند همهاش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک
قسمتهایی از کتاب شازده کوچولو، کتابی که باهاش زندگی می کنم...برگردان شاملوی بزرگ...
شب خوش، شازده کوچولویِ مو طلاییِ من...
سلام آفتاب

ازت ممنونم که اینجا رو واسم باز کردی
(نمی دونی چه قدر عاشق این پستتم..عاشق این کتابم.. با وجود اون همه گل سرخ باز نگران گل سرخ خودت باشی ...)
خانوم..مهربون..اون پستت رو یادتون رفته که گفته بودین تا نظرا به 80 تا تا نرسه من دیگه نمینویسم؟؟
حالا واسه همه ی اونایی که برات پیغام میذاشتن نظر خواهی رو میبندی؟؟
ایول داری بابا!!
وقتی پستت رو خوندم گفتم وای بیا با منه..آخه فقط من بودم که ساز مخالفت رو میزدم وگرنه منکه از بقیه چیزی جز دلداری قربون صدقه تو نظرات ندیده بودم!!
نمی دونم چرا ...باز گفتم بیام این پستت رو ببینم دیدم واییییییییییییی بازش کرده...(خیلی ممنون)..وقتی میبینی یکی که ازش توقعی نداری
یه مهربونی می کنه یه حس خوبی به آدم دس میده (اگه بخوام مقایسه بکنم مثل اینه که توگرمای تابستون یه نسیم خنک می خوره به صورتت)
می دونم اینجا وبیرون اینجا کلی دوست داری که دوستت دارن...
آفتاب جون (دختری بود به اسم آفتاب به شدت سبزه بود شبیه هندی ها ..همیشه فکر میکردم پدرو مادرش رو چه حسابی اسمشو آفتاب گذاشتن..حالا تا هی آفتاب میگم ..تصویر اون تو ذهنم میاد)این جا مال توئه ..هیچ کسی هم ازت انتظاره اینو که نداره مطابق میل اونا بنویسی یا رفتار کنی..نمی دونم چرا فکر کردی دیگران انتظار دارن بگی معذرت؟؟یا بهشون بده کاری..هر کدوم از ما که میام به میل و اراده خودمونه نه چیز دیگه..
اما حقیقت اینه هرکی میاد اینجا و پیغامی میذاره ینی واسه خوندن مطلبت وقت گذاشته ینی واسش مهمی ینی دوست داره..حالا اگه من نوعی حرفی زدم که ازش ناراحتی شاید روی سو تفاهم بود شاید هم فکر کردی...نمیدونم...قصد ناراحت کردنت رو نداشتم...
یه بار یکی از دوستام حرف قشنگی زد...گفت وقتی یکی پیدا میشه و در مورد مشکلاتت نظرات کارشناسانه میده ازش ناراحت نشو به حرفاش توجه کن..درست مثل این می مونه که یکی تو گل و لای خسته و درمونده از دستو پا زدن گیر کرده باشه اما اونیکی که ازون بالا خارج از همه مسائل ومشکلات داره نیگاش میکنه بهتر میتونه بگه چیکار کنه چپ بره نجات پیدا میکنه یا راست... اما درنهایت تصمیم با خود طرفه ...
حالا منم اگه چیزی میگیم داستانش همینه..به دل نگیر..من اون اولش از این ناراحت بودم که چرا همه میگفتن مام این دورها رو گذروندیم و فقط دلداریت میدادن..بدون اینکه بگن وقتی به همکارای اون ناسزا میگی (هرچند به حق )بزرگترین اشتباه رو میکنی و با اینکار شخصیت خودت رو زیر سوال میبری..یا خیلی از ری اکشنات در مقابل عشق قبلی اون..(من قضاوت نمیکنم اما خیلی جاها...)حالا همین دوستات که ازشون گلایه داری یه بار کمتر از گل بهت نگفتن...اینجا حرفی از نگاه عاقل اندر سفیه نیست عزیزم..
ا
حالام که نمی دونم چی شده..چرا دوباره بهم ریختی..چرا غمگین شدی... ولی غمت نباشه عزیز همه چی میگذاره ...روزای خوشتم میان و دیگه نمیرن...
دیشب داشتم به دوستم میگفتم این پسرا تو زندگیمون هستن یه جور ازشون میکشیم نیستن یه جور دیگه میکشیم!!
راستی اون میدونه تو این وبلاگ رو داری؟؟میاد اینجا؟؟حرفاتو میخونه؟؟منظورم اینه که حتی اون وقتی که با هم قهر بودین؟
وای چقدر نوشتم..نبین اینجا کلی نوشتم..کم حرفم..اما وقتی می خوام پیغام بذارم سر فرصت مینویسم...راستش دیروز دیدم ...اما فرصتی واسه درست حرف زدن نبود...
خوش ندارم ازین که میان یه نظر کارشناسانه دو سطری میذارن که بدونی آپن...
راستی میشه اگه مشکلی نداری یه اسم به من بدی که اگه خواستم اینقدر اون یاآقاتون نکنم؟
(به اسم جوجو آلرژی دارم!خیلی از چیزا هستن که من بهشون آلرژی دارم..تو دهنم نمی چرخه!خودش هیچی نمیگه وقتی جوجو صداش میکنی؟؟پدر مادرش کلی فکر کردن زحمت کشیدن واسه پسرشون یه اسم پیدا کردن ..بعد تو صداش میکنی جوجو؟؟وای خدا!! تصور اینکه یه پسر 26 27 ساله رو باهمه مردونگیش و غرورش جوجو صدا کنی... بگذریم)
آفتاب همه چی رو به راه میشه..مطمئن باش
سلام آفتاب جون
.....................
..........................
...............................
...................................
........................................
............................................
...............................................
اینا همه اون چیزاییه که می خوام بگم اما میترسم
نمی خوام ناراحت بشی خب...
تازه نمی دونم چه طوری بگم!!!!
فقط
زندگی رو خیلی سخت نگیر
همه چی درست میشه...
سلام

(فکر میکنی زده به سرم؟)
نمیای؟؟
من دوباره واست پیغام بزارم
دوباره تو جوابم بدی آخه چرا اینقدر با من دشمنی میکنی؟؟؟
نمیای؟؟
این بار جوابمو بدی بگی بس کن میتل به خدا دیگه حوصله هیچکیو ندارم چه برسه به تو؟؟؟
دوست دارم
حالا که من اومدم قهر کردی؟؟
ناز بکشم؟؟بوست کنم؟( فکر نکنی پسرم)
پری کوچولو؟؟راستی نگفتی موهات چه رنگیه؟؟
میتیل..
میتیل مهربونم...
قربونت برم که این قدر خوبی..
عزیز دلم من نخواستم که همیشه همه تاییدم کنن1
من فقط نم یخوام کسی به جوجوم بد بگه! همین! تا حالا عشق بودی؟!!! اگه بودی می فهمی من چی می گم!
واسه ی همه ی چیزایی که نوشتی ازت ممنونم...حس فوق العاده بود خوندن کامنتات...من قهر نبودم عزیز دلم...فقط خیلی وقت بود که نمیومئدم حتا نظرات وبلاگم رو بخونم! نمی دونم چرا اصلن حال و حوصله ندارم! الانم به خاطر تولد جوجوم اومدم این جا و دیدم که تو این همه چیزای خوب و دوست داشتنی برام نوشتی و برام این همه وقت گذاشتی...نمی دونم چه جوری باید ازت تشکر کنم...اما بدون که همه ی حرفاتو هزار بار خوندم و بهش فکر کردم ...خیلی برات حرف دارم! کاش یه جای دیگه بود به غیر از این جا...کاش یه وبلاگ داشتی تو!
موهام طلاییه عزیزکم..زیتونیه تقریبن...
من و جوحو موهامون زیتونیه هر دو! فقط مال من یه کمی روشن تره! جالب نیست؟!!!
مهربونم منو ببخش که دیر اومدم و دیر جوای نظراتت رو دادم و هنوزم کامل در موزد حرفات چیزی ننوشتم...آخه دلم می خواد یه جای دیگه که فقط من بخونم و تو، حرف بزنیم...
من کاری نکردم عزیز دلم! فقط واسه یه دوست عزیز و مهربون ، نظرات یه پست متروک رو باز کردم!همین!!
دوستت دارم و می بوسمت.
وووووووووووییییییییییییییییییییییییی





گذاشتن پیغام تنها کاریه که میتونم واسه نشون دادن ناراحتیم انجام بدم(
کار دیگه ای ازم بر نمیاد
)
بچه های دیگه گفتن که ناراحن شده بودی؟؟
طفلی رو خون به جیغر کردم)


بالاخره اومدی!!
آخه کجا بودی آفتاب جون؟؟
سلام
...
گفتم قهر کردی رفتی ...خیلی ناراحت بودما!!
همش میومدم سر میزدم اما تو نبودی!
اما حالا..بوس ..
خیلی خوشحالم....
متاسفم که این مدت دلگیر بودی و نارحن..دوس ندارم ببینم آدمای مهربون ناراحتن اما نمیدونم چرا دنیا با مهربونا سر لج افتاده!!
این منو خیلی ناراحت میکنه..نمیدونم .
...
آفتاب؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتی موهاش زیتونیه؟؟؟بعدش موهای تو روشنتر از اونه؟؟بعدش تو چون موهاش طلاییه بش میگی جوجوی مو طلایی؟؟؟؟
فکر کنم فهمیدم !!!پیداش کردم!!
به قول یونانیا اورکا !!اورکا!!یافتم یافتم!!
اینی که میگی همون عمو پورنگ خودمونه مگه نه؟؟
(وقتی از صداش تعریف کردی فکر میکردم تو سازمان رادیو کار میکنه!!اما گویا تو صدا و سیماست!؟!)
....
راستی گفتی دوست نداری کسی به آقاتون توهین کنه!!!
منکه چیزی نگفتم!!
....
یه چیز دیگه پرسیدی تا حالا عاشق شدی؟جوابم در جوابت نوچه !(دقیقا نمیدونم چرا!)
همین الانم گویا پسری با ما قهر کرده ..جواب آسو میسم رو نمیده!!(همیشه همینه ناراحت میشه ساکت میشه ..حالا باید صبر کنم تا فردا بشه..دلم میخواد بیوفتم رو دنده لج اما مقصر خودم بودم
...
دقت کردی چقدر این شاخه اون شاخه میپرم!!
(خیلی خوابم میاد اما شاید فردا فرصت نشه)
...
آفتاب تا حالا نشستی به رابطتون منطقی و رک نگاه کنی؟درس مثل یه آینه؟؟
چرا اینهمه بحثو ناراحتیو دعوا بین شما پیش میاد؟؟؟
آفتاب جونم تو که عاشق اونی اونم که تو رو خیلی دوس میداره پس چی باعث این همه بحثو ناراحتی میشه؟؟
یه اشکالی هست دیگه که اینجوری میشه!!
اگه اشکال رو برطرف کنی مشکل حل میشه دیگه!!
اگرم میدونی اشکال کجاست بگو شاید راهی واسه این اشکال به این اذهان که میایمو می خونیمت خطور کنه!!
هر بار بحث هر بار دعوا آخرشم هیچی نمیومنه واستون جز ناراحتیو سر درد!!
چرا میگی اون نمیخواد این عشقو؟؟
هر چیزی هر حسی هر کاری دلیلی داره دیگه!!
(حقیقتش وقتی حرفی از عشق قبلیش میزنی حس میکنم من چقدر اونو درک میکنم.. اما فکر نکنم این همون مشکل باشه!)
....
من عاشق این پست متروک (سابق) تو هستم آفتاب جونی و فکر میکنم باز کردنش واسه من که یه تازه واردم نشون دهنده نهایت مهربونیته عزیزم.
اینجا حالا شده یه اتاق واسه من و تو(بیشتر واسه من)...میسی
راستش وبلاگی دارم که به گمونم در شرف بسته شدنه..جز اون من فقط این اتاق رو دارم ..همین
....
خواهشا دیگه اینقدر دیر نیا...چشامون به مانیتور خوش میشه پس فردا باید بریم لیزیک کنیم چشامونو!!
روزای شاد به زودی زود میرسن غمت نباشه مهربون..مطمئن باشیا!!
شاید یه روز بیاد که غم کل وجودتو بگیره و داستان زندگیت عوض شه اما میدنم که تهش هپی انده و تو هپی میشی ..
بازم زیاد حرف زدم
ببخشیند
بوست دارم خیلی مهربون
سلام آفتاب جون
دوباره رفتی؟؟؟؟؟
منتظرم زود برگردی
واه واه!!
اینجوری میشم میام اینجا!
من چقده حرف میزنم!!!
اومدی یه اوکی کردی رفتی؟
آفتاب خانوم؟
خسته شدی؟
نکنه کم اورده باشی!!!
سلام عزیزم
در چه حالی آفتاب خانوم مهربون؟
نکنه هنوز درحال غصه خوردن باشی؟؟
یه چیزی بگم ؟
می دونم باورت نمیشه..اما خب دیگه!!
یه وقت نگی خل شدم...خوابت رو دیدم!
این دومین بار بود خواب یه غریبه رو می دیدم..اولیش امیر بود(یادته؟)
..خیلی خسته و غمگین بودی....تو خوابم شکسته شده بودی ..نگرانت شدم...
گفتم شاید آپ کرده باشی اما نیستی..
تو خوابم یه چیز دیگم بود که خیلی به چشمم می اومد موهات که تازه کوتاهشون کرده بودی و چشمات ...خیلی دوست داشتنی بودن
...
اگه این پیغامو خوندی یه جوابی واسم بذار ..نگران شدم..
دوست دارم
همیشه شاد باشی