غیرت چیست و دقیقن کجاست؟!

چند تا دختر خانم با غیرت(!)و پاکدامن پیدا می شن که وقتی می رن لوازم آرایش بخرن و اون مرتیکه ی عوضی فروشنده خیلی بی هوا انگشتش رو می کشه روی یکی از رژ گونه های تستر و بعدش هم همون انگشت رو می کشه پشت دستشون، عصبانی بشن و به غیرتشون بر بخوره و داد و بی داد راه بندازن و پسره رو ببرن کلانتری که تو انتظار داشتی من این کارو بکنم؟؟!

می دونی...به نظر من هر کی این کارو بکنه یه مشکل ج ن س ی داره! آخه کدوم آدم سالمی با همچین حرکتی تحریک می شه که اون پسر فروشنده  بشه!که تازه همزمان با من 20 تا دختر خوشگل و خوش هیکل توی مغازه ش بودن که موهاشونو براش افشون کرده بودن و یارو بازم سرش به کار خودش بود!

کاش می فهمیدی..کاش می فهمیدی که من اصلن نفهمیدم اون همچین کاری کرده! این قدر که موضوع پیش پا افتاده و احمقانه و عادی بود! بابا یارو لوازم آرایش فروشه و کارش همینه! از صبح تا شب این قدر دختر می بینه که مثل تو این قدر له له نمی زنه واسه دختر که بخواد با کشیدن رژ گونه روی پوست دست اون دختر تحریک بشه یا ا ر گ ا س م یا مخ دختره رو بزنه! هر پسری  این طوری فکر می کنه به شدت ذهن ِبیماری داره و هر دختری به این عمل اعتراض کنه به شدت حالش خرابه و تنش می خاره! اعتراض به این عمل اونم اون جور که تو انتظار داشتی فقط یه نتیجه داشت...کتک خوردن ِ تو... و اگه من اصلن این حرکت اون پسر رو متوجه نشدم واسه این بود که من مریض و بیمار ج ن س ی نیستم مثل تو و با هر لمسی فکرم به اون جا کشیده نمی شه! پس این همه که توی اون سازمانِ خراب شده با اون دخترای خراب تر رفت و آمد داشتی همچین خبرایی بوده؟ پس موقع تحویل گرفتن متن از خانم نویسنده ی محترم ِ پاکدامن مخصوصن دستت رو می زدی به دستش که یه جورایی بشی نه؟ اونم حتمن کلی خوشش میومده و برای این که بهت نشون بده اونم آره،اول اعتراض می کرده و بعد کم کم همین طور هر روز بهت هی چپ و راست متن تحویل می داده و تو هم هر روز لمس دستت رو بیشتر و بیشتر می کردی ....حتمن همین طور بوده که تو با دیدن اون صحنه ی عادی احمقانه به فکر چنین چیزی افتادی...برات متاسفم که فکر می کنی منم مثل اون دخترای معلوم الحال سازمانم و اون پسر فروشنده هم مثل خودت و مردهای معلوم الحال ترِ سازمانِ گندیده تون!

اگه فقط اعتراض می کردی می بخشیدمت..ولی وقتی با وقاحت تمام مادر و خواهرت رو به رخ من کشیدی که همیشه برات سمبل پاکدامنی و ادب هستن، دیگه نتونستم تحمل کنم و این بود که وقتی گفتی" اگه مادر یا خواهرِ من بودن اعتراض می کردن، تو غیرت نداری که هیچی نگفتی، هر دختر با غیرتی که یه جو غیرت داشت بود اعتراض می کرد" دیگه نتونستم تحملت کنم و به این اراجیف گوش بدم...همون جا توی پاساژ ولت کردم و خلاف جهتی که ماشین رو پارک کرده بودی رفتم تا سوار ماشین بشم. و تو هم منو گم کردی...ولی برای این که بهت نشون بدم هر کسی می تونه دخترِ بدی باشه ایستادم همون جا تا ماشینا بیان و برام بوق بزنن ...آخ کاش می فهمیدی با هر بوقی که می زدن چه عذابی می کشیدم و چه حس بدی داشتم...داشتم از خجالت می مردم...تا می تونستم روسریمو کشیدم جلو...ولی ساعت 10 شب بود و تا ساعت 11.30 که من همون جا وایساده بودم تو سرما و داشتم می لرزیدم همین جورماشین بود که میومد و می ایستاد و بوق می زد و من بودم که آب می شدم  و خورد می شدم ولی نمی خواستم بیام سوار ماشین تو یعنی کسی بشم که بهم گفته بود ج...!!!آره! ...من هم به مادرو خواهرت توهین کردم و همون حرف رو به اونا نسبت دادم...ولی کِی من این حرفو زدم؟ بعد از اون جمله ی احمقانه ت که اونارو به رخ من کشیدی...

هرچی توی اون 1 ساعت و نیم لعنتی زنگ زدی من فقط داد زدم و فحش دادم...تو زنگ می زدی که من بیام سوار بشم ولی من اگه سوار می شدم همونایی بودم که تو گفتی... دعوا کردیم و داد زدیم و فحش دادیم...کارایی که هیچ وقت توی این 4 سال نکرده بودیم...کاش هیچ وقت مادرِمحترم و خواهر پاکدامنت رو به رخ من نمی کشیدی تا منم این طوری از کوره در نرم و هر چی تو دهنمه بهشون بگم...نمی خواستم معذرت خواهی کنم چون من خوب می دونم اگه کسی از خواهرش دفاع می کنه فقط واسه اینه که طرف خواهرشه! نمی خواستم معذرت خواهی کنم چون اصلن خواهرت هر کاری می کنه به خودش مربوطه و نه به تو و نه به من! نمی خواستم معذرت خواهی کنم چون تو همیشه فکر می کردی مادرت بهترین و کدبانو ترین و پاکدامن ترین و دلسوز ترین مادر روی زمینه ! و بالاخره یه جا باید می فهمیدی که اصلن این طور نیست! اگه می دیدی مادر من برام چه کارایی که نکرده و نمی کنه، دیگه همچین حرفی نمی زدی..تو که با یه ذغال که مادرت می ذاشت توی یخچال و یکی از کهنه ترین و پیش پا افتاده ترین فنون خانه داریه برای این که یخچال بوی بد نگیره این همه ذوق می کردی و مهارتش در خونه داری رو به رخ من می کشیدی، تعجبی نداشت که تصور کنی اگه مادرت بود به جای من اون شب، به اون آقای فروشنده ی بخت برگشته اعتراض می کرد! واقعن چه مادری که به جای این که با سیاست آروم دستشو بکشه کنار و از مغازه بیاد بیرون( مثل من) با فروشنده گلاویز می شه تا شوهرش هم که اون جاست و به قول تو غیرتی شده با یارو دعوا کنه و یه کتک هم از بقیه ی مغازه دارا که مسلمن طرف همکارشونو می گیرن نوش جان کنه؟!اگه من این کارو می کردم که دعوا می شد و تو کتک می خوردی آخه! آقای محترم! زن ِ فداکار و فهمیده و با شعور کاری رو می کنه که من کردم...اگه هم در جواب حرف تو گفتم که اعتراضت بی مورده حق داشتم و دارم...چون اعتراضت واقعن بی مورد بود و مثل این می مونه که بری دکتر و دکتر زن باشه و تو اگه غیرت داشته باشی اجازه ندی معاینه ت کنه! ( یادته چند بار خانمای پرستار بهت آمپول زدن بدون این که تو ازشون بخوای اون آقای پرستار الدنگی که اون جا حاضر بود بیاد این کارو بکنه و منم هیچ اعتراضی نکردم چونمی دونم که تو ممکنه حالی به حالی بشی، ولی یه پرستار نه! چون شغلشه و جور دیگه ای بهش نگاه نمی کنه..!!)

هنوزم نمی دونم چرا رابطه مون به این جا کشیده شد...هنوزم یادم نمی ره این سومین پنجشنبه و به قول خودت آخرین پنجشنبه ای بود که به من زهرمار کردی و به جای این  که خستگی 1 هفته ی کاری پر استرس رو ( که مثل کار تو پر از شوخی و خنده و فان و سرگرمی و لاس زدن با جنس مخالف و سینما رفتن نیست) از تنم بیرون ببری، ضعف و خستگی رو توی بدنم بیشتر کردی و توهینایی بهم کردی که تا عمر دارم زخمش روی قلبم باقی می مونه و خشمش توی وجودم وو یادش آزارم می ده رو ح و روانم رو...

هنوزم فراموش نمی کنم که دیشب که به زور سوارم کردی از بس تلفن زدی ، من که فکر می کردم ممکنه توی راه به خاطر حرفای زشتت به من معذرت خواهی کنی ازم و شب توی بغلت بخوابم همه چیزو فرامو ش کنم، رفتم صندلیِ عقب نشستم و تو منو رسوندی خونه و توی راه فقط جیغ زدیم و دعوا کردیم و بعدش هم تو...پاتو گذاشتی روی گاز و برای همیشه رفتی!

این" برای همیشه "رو من نمی گم که بازم مثل همیشه ببخشمت و فراموش کنم چه حرفایی زدی و باز برگردم پیشت!!...این "برای همیشه" رو تو گفتی و رفتی! می دونی چرا؟ می دونی چی باعث شد ما به نقطه ی پایان دوستیمون برسیم؟

علاقه بی حد و حصرو بیمار گونه و اودیپ* وار تو نسبت به مادرت!! و همچنین خواهرت! و این حقیقت احمقانه که بعضی از مردای ایرانی هنوز هم فکر می کنن مهم ترین چیز توی دنیا ناموس و غیرتشونه! و حاضر حتا ناموسشون رو بکشن و یا زنده به گور کنن فقط برای این که به قول اونا بی ناموسی کرده !!و برای این که به همه ی دنیا(!) یا به خود ِ مریضشون ثابت کنن که غیرت دارن!

وااای خدایا! باورم نمی شه! حرفایی که می زدی عین فیلمای کیمیایی بود! همونایی که هر وقت با هم از سینما در میومدیم من فحش رو می کشیدم بهش!!

می دونی چیه عزیزم؟! ناموس و غیرت خوبه! ولی موضوع این جاست که تو و تعداد اندکی که مثل تو فکر می کنن، توی تعریف ِناموس و غیرت دچار مشکلن! ناموس اونه که نذاری دوست دخترت یا زنت 1 ساعت و نیم توی خیابون بمونه و ماشینا بیان براش بوق بزنن! آره تو سعی خودتو کردی ولی چه طوری؟ با زنگ زدنات و دعوا کردنات و حرف از خواهر و مادرت زدن و فحش دادن به من؟ انتظار داشتی با اون حرفا بیام و سوار بشم؟ تو اگه غیرت داشتی با کلک و قربونت برم فدات بشم منو می کشوندی تو ماشین تا از شر اون گرگ ها در امان باشم و این همه نگاه نا پاک بهم نکنن...

 تو اگه غیرت داشتی به دوست دخترت نمی گفتی ج....!!!  حتا اگه من به خواهرت این حرف رو زده باشم تو نباید به من می گفتی !! برام خیلی سنگین و گرون بود که تو منو به اونا فروختی! یادته همیشه می گفتی تورو از خواهرم هم بیشتر دوست دارم؟ یادته همیشه می گفتی تورو مثل مادرم دوست دارم و من حرص می خوردم که فرق دوست داشتن ِمادر با دوست دختر باید خیلی باشه!! ولی تو همونو هم دروغ می گفتی!

تو به خاطر یه حرف منو به اونا فروختی!

اونم حرفی که اول خودت به من نسبت دادی تلویحن و بعد من به اونا...

وااای خدایا...چه قدر حالم داره به هم می خوره از این خاله زنک بازی ها! فکرشم نمی کردم یه روز من که ادعای روشنفکر بودن می کردم و حالم به هم می خورد از خاله زنک بازی، درگیر پروژه ی مادر و خواهرِ یکی بشم!

ببین آقای هنرمندِ محبوب ِورزشکارِ دست فرمونِ خوش صدایِ کارگردانِ  دوبلورِ مجریِ دانشمندِ نویسنده یِ خوش تیپِ خوشگلِ خوشبختِ کل دنیا!

خواهر و مادرت پیش کش و ارزونی خودت...من هیچ وقت تورو نمی بخشم به خاطر خیلی چیزا!

 ازهمه مهم تر به خاطر حرفای زشتی که دیشب بهم زدی و دوستی قشنگی که به مادرو خواهرت فروختی!

نمی بخشمت به خاطر این که منو با اون همکارای وضع خرابت اشتباه گرفتی و فکر کردی من از لمس پشت ِپوستِ دستم به وسیله ی یک نامحرم(!) ممکنه حالم خراب بشه!وووااای خدایا تو چه فکری در مورد من کردی؟ من 10 ساله دارم کار می کنم و تا حالا حتا یک نفر از شاگردام یا همکارای مردم به خودشون جرات ندادن حرف نا مربوطی به من بزنن یا درخواست نامربوطی ازم داشته باشن یا حتا پیشنهاد دوستی بدن( کما این که چندتاییشون خیلی هم دوستم داشتن ولی من توی همون حرکت اولِ اونا برای بیانش، ناک اوتشون کردمو حساب ِ کار اومد دستشون).

فقط یه لحظه ، یه لحظه یاد اون دوست دخترای قدیمیت بیفت که می دونم همشون چی کاره بودن و چه کارایی که یواشکی نکردن بدون این که اون موقع تو بفهمی و شاید هنوزم نفهمیدی ...تا بفهمی من چه جور دختری بودم....

در پایان، فقط یه آرزو برات دارم!!!:

اجازه می دی به عنوان یه نفر که 4 سال از بهترین سالهای جوونی و زندگیش رو فدات کرد و به پات ریخت و تمام لحظاتش رو فقط می خواست با تو قسمت کنه و له له می زد برای این که بیشتر با تو باشه، یه آرزو برات بکنم؟!

آرزو می کنم به زودی یه دوست دختر یا زن عین خواهرت با همون اخلاق و همون رفتارو همون غیرت و همون افکارو اندیشه ها پیدا کنی...خیلی هم خوشگل تر و خیلی هم خوش هیکل تر...

اصلن آرزو می کنم که هزار تا دوست دختر عین  خواهر، مادر، همکار، و همه ی اونایی که فکر می کنی پاکدامن هستن پیدا کنی!

آرزو می کنم با همه ی دخترا و زنهای پاکدامن ِتوی دنیا دوست بشی!

اون وقت می فهمی که من چه جور دختری بودم و بقیه  جور دختری هستن....

اوون وقت می فهمی که چه قدر توی زندگیت اشتباه کردی که فکر می کردی من در درونم یه روح کثیف و پلید و نا پاک دارم و غیرت ندارم که به لمس انگشت سبابه ی یه فروشنده واکنش نشون ندادم و حتا متوجه هم نشدم!

اون وقته که من دیگه نیستم تا بهم بگی که چه قدر اشتباه کردی و چه قدر پشیمونی و همون دوست دختر بی غیرت خودت رو می خوای که بالاترین بی غیرتیش فحش خواهر مادر و بیلاخ نشون دادن به کسایی بود که لیاقتش رو داشتن اونم برای دفاع از خودش وسطِ این همه گرگ که خیلی هاشونم مثل ِ تو لباسِ بره پوشیده بودن...

کاش فقط باشم که اون روز رو که همچین دوست دختری گیرت میاد ببینم...

تا 22 بهمن که ممنکه دیگه نباشم، قول می دی یه دوست دختر جدید بگیری؟!


پا ورقی: عقده اودیپ Oedipus Complex نوعی بیماری روانی است که به اختصار چنین است : بیمار پسری است که به مادر خود بیش از حد طبیعی علاقه دارد بطوری که از پدر خود ( که رقیب عشقی اوست ) بیزار است. اگر این بیماری شدید شود پسر به مادر خود نظر دارد .ادیپ نام اسطوره ای بوده که نادانسته پدرش را می کشد و نا دانسته با مادرش ازدواج می کند.وقتی موضوع بر ملامی شود ،مادرش خود را حلق آویز می کند و اودیپ چشمانِ خود را از کاسه در می آورد.



نظرات 65 + ارسال نظر
رامونا دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ب.ظ http://ramona-forever.persianblog.ir

آفتاب جونم ... عزیزم ... می دوم چه دردی می کشی

اما فکر نمیکنی بهتره یه بار برای همیشه خودتو خلاص کنی ؟ هیچ کس به اندازه ی خودت با ارزش نیس به خدا ...

رامونای قشنگم ...اون یه بار همین الانه...
دیگه برای همیشه همه چی تموم شد...نمی بینی 5 روز مثل کابوس گذشته و من روز به روز بدتر می شم؟
شاید تا ابد این کابوس باقی بمونه...ولی مرگ یه بار و شیون یه بار...
ممنون که به یادمی مهربونم...

هما دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:54 ب.ظ

بازهم خصوصی: آفتاب جونم چطوری؟؟ بهتری؟؟ راستش از اینکه جوابی به خصوصیم ندادی فک کردم شاید با خودت گفتی چه زود دخترخاله شد این هما!! راستش علت اینکه اون کامنتو گذاشتم واسه این بود که اگه از دست من کمکی برمیاد انجام بدم و اگه به تجربیاتت احتایاج داشتم بتونم یه جایی غیر از کامنت باهات ارتباط داشته باشم! این کامنتو نوشتم که یهو سوء برداشت نکنیاااا! اگه میشه یه جوری جوابی به این کامنت من بده که بفهمم از دستم ناراحت شدی یا نه!!

آفتاب( به همای عزیز) سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ

همای نازنینم من به هیچ وجه از حرفات ناراحت نشدم عزیز دلم.فقط راهی نداشتم برات چیزی بنویسم چون تو آسه میای و آسه می ری!!من اصلن منظورم از اون جمله اونی نبود که تو نوشتی و اصلن منظورم به تو نبود عزیز دلم..خیالت راحت باشه.تو خیلی هم کارِ خوبی کردی بابت اون قضیه و خیلی هم ازت ممنونم که بهم اعتماد کردی.فقط الان چون اصلن حالم خوب نیست ترجیح می دم بذارم واسه یه روز دیگه که تو خاطره ی بدی از من تو ذهنت نمونه!...
می بوسمت.

سیگار برگ سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ق.ظ

تو باید سخنگوی دولت باشی از بس جواب همه رو می دی

سخنگوی کدوم دولت دقیقن؟!!!
;-)))

هما سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:09 ق.ظ

مرسیییییی عزیزمممممم *:

M!ss K*N*A*P سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:18 ق.ظ http://www.bum-rang.persianblog.ir

چقد راحت میشه غرق شد تو وجود یه مرد.آفتاب باور کن همه چی درس میشه.به خدا اینو تجربه کردم الان جوجو داره به غرورش کلنجار میره اگه موضوع خواهر مادرش نبود همون شب برمیگش.میگذره نازنین مثه همه ناخوشی ها
رمز همونه!!!

..:: ی ک ت ا ::.. سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ق.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

آفتــاب من واقعا برات متاسفم ... یعنــی چـــی که گفتـــی اونــا تو یخچالشـــون زغــال دارن ؟؟؟ ، همینــو که گفتــیا من فهمیــدم کیــو میگی ، اتفاقا منـــم سر همین زغــال هم اسم جوجو رو پیدا کردم هم عکسشو بــرا اینکه بیشتــر بشناسمش گفتــم یه سری ام به وبش بــزنم بیشتر آشنــا شیـــم !!!!!!!

..:: ی ک ت ا ::.. سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

** خصوصـــی **

البته اگه خواستــی میتونی عمومیشم کنی !!!

راستش به قول خودت کنجکاو شدم ببینم این آقای جوجو کیه ... برا همین آدرسشو خواستم ! ببینیم این آقای خوش اقبال میه که آفتاب مارو اسیــر خودش کرده !!

22 ام خواستــی بری بیــرون مواظب خودت بــاشیـــا خب ؟؟

آوا سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:54 ب.ظ

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای آفتاب دوباره تموم نوشته هام پرید.خودمو میکشم.
بخدا بیست خط ....

آوا سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ب.ظ

عجیبه ها متن کوتاه میزارم میمونه ولی متن طولانی میزارم میپره.چرا آخه؟
این دفعه تو وب خودم واست یه پست میزارم رمزشم میگم.ولی فردا.امروز دیگه وقتم تموم شده.ولی هزارتا بوس با یه بغل محکم.منم خیلی دلم واست تنگ شده.

فاطمه سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:55 ب.ظ

شاید منم به خاطر موضوعی ازش جدا شدم که بی شباهت به شما نبود
تو نبودی که حالمو ببینی
فقط از خدا خواستم جدایمون خواب باشه اما نبود
افتاب سخته ولی ممکنه
باز م خصوصی

شادی سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ب.ظ

هرچی فکر می کنم تا از نوشته هات بفهمم این جوجو کیه..به هیچ نتیجه ای نمی رسم رفیق..

کاش یه راهی بود..:)

عزیز دلم یه راهی هست! این آقای؛شاید؛ رو پیدا کن و ازش بپرس! این بهترین راهه!
اگه فهمیدی اون اطلاعات دقیق رو از کجا آورده به منم بگو!!

افسون سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:07 ب.ظ

نازنین یکی دو ساعت پیش یه کامنت خصوصی برات گذاشتم یه شعرهم توش بود ثبت نشد نه؟

نسیم سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ب.ظ

عزیز دل اصلن کاری نداره
کافیه کد موزیک رو انتها یا ابتدای ویرایش قالبت پیستش کنی همین به همین سادگی به همین خوشمزگی بووووس
منظورم هموت جایی که کد قتالبت اونجاس

فاطمه سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ب.ظ

این اشکای که الان دار م میریزم برای تو افتاب.....برای خودم ...افتاب تو چرا فقط خودتو میبینی ؟؟؟؟چرااصلا به این فکر نمیکنی که شاید یکی بااین نوشته هات خروارها خاطره روی سرش خراب میشه ....؟؟؟عزیزم من نگفتم که ازش خاطره ندارم ..من خاطراتم کمه اما عزیزم همون کمشم برام زیاده ...تو چی ازمن وقصه من میدونی؟؟؟هیچی
منم روزی هزار بار از خدا می÷رسم چرا؟؟؟چرا سرراهم قرار گرفت اونم اون قدر عجیب ...درست وقتی که ............افتاب نمیدونم چی بگم ....تو حق داری ...هر چی بگی درسته ؟؟؟وبدون درکت میکنم گلم
تنها جمله ایی که میتونم بگم..
عزیزم شاید کسایی بیان وبت تور و بخونن که بامن اشنا باشن ومن دوست نداشته باشم از گذشتم وحرفای دلمو خبردارباشن...حتما ترجیح دادم خصوصی بگم که خصوصی گذاشتم پس خواهش کردم حذف کن ....این بذار خصوصی باشه ...مرسی.
تو نیازی به اشک واه کسی نداری ....اما دردای مشترکه که بهم نزدیکمون میکنه.
نمیدونم من تو اون شرایط شاید اگه دوست قابل اعتمادی داشتم والبته کسی که حرفمو بفهمه وحسمو درک کنه شاید اون روزا برام اونقدر سخت نمیگذشت.
گذشت ...اما تو بگو مگه میشه فراموش کرد ...؟؟؟
آفتاب مگه جوجو اینجا رو میخوونه؟؟؟؟
شما حذف کن ........ممنون میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد