نامه ای به فروغ...

به جستجوی تو

بر درگاه کوه می گریم

در آستانه ی دریا و علف

به جستجوی تو

در معبر بادها می گریم

در چارراه فصول

در چارچوب شکسته ی پنجره ای

که آسمان ابر آلوده را

قابی کهنه می گیرد

به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد؟

جریان باد را پذیرفتن

و عشق را

که خواهر مرگ است

و جاودانگی رازش را با تو در میان نهاد

پس به هیات گنجی در آمدی

بایسته و آز انگیز

گنجی از آن دست

که تملک خاک را و دیاران را

از این سان

دلپذیر کرده است

نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد

متبرک باد نام تو

و ما همچنان دوره می کنیم

شب را و روز ا

هنوز را...

***

فروغ فرخ زاد در سن سی و پنج سالگی در روز دوشنبه 24 بهمن ۱۳۴۵هنگام رانندگی در یک تصادف جان سپرد و در رو.ز چهار شنبه 26 بهمن هنگامی که می خواستند پیکرش را در گورستان ظهیرالدوله به خاک بسپارند برف شروع به باریدن کرد :

 

شاید حقیقت آن دودست جوان بود

آن دو دست جوان

 که زیر باران یکریز برف مدفون شد

و سال  دیگر وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

و در تنش فوران می کنند

فواره های سبز سبکبار

شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...

 

فروغ عزیز...تولد دوباره ات مبارک....هر سال 24 بهمن در کنارت در ظهیر الدوله بودم...پارسال هم که تازه با جوجو آشنا شده بودم اومدم پیشت،ولی تنها...فردا بعد از کلاس میام پیشت تا کمی باهات درد دل کنم...اگه بدونی چه قدر دلم گرفته و چه قدر دلم می خواد باهات حرف بزنم...کاش بتونم بیام...آخه می دونی من بدون جوجو هیچ جا نمی رم...ولی اون نمی تونه بیاد...برنامه داره فردا...خودم هم تنهایی دست و دلم به هیچ کاری نمی ره .بعد از نوشتن اون پست آخر دیگه نتونستم بیام بنویسم که اون بالاخره  همون روز تا شب با یه کلکی منو مجبور کرد موبایلو جواب بدم...با یه شماره ناشناس زنگ زد و من به تلفنش جواب دادم...اومد دنبالم و منو برد بیرون و 2 ساعت با من حرف زد که ما هیچ مشکلی با هم نداریم!! به روی خودشم نیاورد که براش آف لاین گذاشتم...آخرش هم که من بهش گفتم مطمئنم اونو خوندی که مهربون شدی گفت "این بچه بازیها چیه؟!! اگه مشکلی هست باید با هم حرف بزنیم!!"

می خواستم بهش بگم فکر می کنی وقتی توی چشمهات نگاه می کنم می تونم خودمو راضی بکنم که دیگه نبینمشون آخه بی انصاف؟!...

 آخرش که من همه ی حرفهامو زدم پرید منو ماچ کرد و گفت "من نمی خوام تورو از دست بدم آفتاب!! چرا این قدر بهوونه می گیری؟!!تازگیها معلومه چته؟!! مساله ات سر اون دختره بود که کاملن از زندگیم الان دیگه رفته بیرون...یه مدت هم به کارم گیر دادی که برات توضیح دادم این شغل ، کار منه و باید بپذیریش و من سر کار به هیچ دختری رو نمی دم!! الانم نمی دونم هدفت چیه که هی بهوونه می گیری؟!! ولی من نمی ذارم بری...چون دوستت دارم!!"

 از صبح هم هزارتا اس.ام.اس عاشقونه و رمانتیک برام فرستاده بود که من جواب نداده بودم تا پیدام کرد...نمی دونم چرا وقتی من مهربونم اون انگار نه انگار که من هستم!! ولی تا یه کمی ناز می کنم و جدی می شم و نمی خوام باهاش بمونم دیگه، یه حرفهایی می زنه که حتی باورم نمی شه بلد باشه اینا رو بگه!!( انگار نه انگار که برادران حراست دارن گوشیش رو کنترل می کنن!! دوباره شده بودم عسلک و جوجو و مهربونم و میس میسک و عشق من وبوس و...!!!)....

خلاصه دوباره من و جوجو همچنان با همیم و من همچنان عاشق اون...ولی خسته ی خسته...فکر می کنی تا کی طول بکشه؟ فکر می کنی تا کی دووم میارم؟

تازه دوباره وقتی بهش گفتم "کی رو تو دنیا می شناسی  که 24 ساعت از دوست پسرش بی خبر باشه؟ "گفت" دوست قبلیم اگه یک هفته هم این موضوع ادامه پیدا می کرد اصلن بامبول سرم در نمیاورد!!"

منم قاطی کردم و گفتم "اگه این آدم این قدر عالی و محشر و بی نقصه ، چرا نمی ری با اون؟!!من اگه جای تو بودم این آدم رو می پرستیدم!!"

گفت "تو گفتی مثال بزن من هم زدم!! من که اونو دوست ندارم!! من تورو می خوام!! تورو دوست دارم!!"

بهش گفتم "من با اون فرق دارم و مثل اون نیستم و نمی خوام هم که باشم!! کور خوندی !! گفت" اگه بودی که باهات دوست نمی شدم و دوستت نداشتم این قدر!! من اگه بعد از تو هم با کسی دوست بشم براش از تو حرف می زنم!! چون عادتمه!! همین!! نه چیز دیگه ای!"

این کابوس لعنتی کی تموم می شه؟ اون تا کی می خواد اونو برام مثال بزنه؟!!

ولی سر پیمانم با تو می مونم...تو همیشه به من آرامش دادی...خیلی خسته ام...حتی دیگه نمی تونم بنویسم...اومدم اینجا بگم یه مدتی نمیام نت...

حس می کنم دارم عشقمو آزار می دم با این کارهام...الهی بمیرم براش که از سر کار ساعت 8 شب اون روزی که براش اون آف لاین رو فرستادم مستقیم اومد دنبالم و سعی کرد دوباره همه چیز رو با آرامش حل کنه...الهی بمیرم واسه صدای خسته اش که از صبح همین طوری یه ریز حرف زده و بود و تا ساعت 10 هم با من مجبور شد حرف بزنه و جیغ و داد و فریاد منو تحمل کنه و هر چند دقیقه یکبار با آرامش و لبخند بهم بگه "گلم داری داد می زنی!!"

وبلاگ همه رو می خونم....ولی شاید نتونم چیزی بنویسم...احتیاج به یه ریکاوری عمیق دارم...شاید فردا با اومدن پیش تو کمی آروم تر بشم....با شمع هایی که روی سنگ مزار سفیدت روشن می کنم و گلهایی که پرپر می کنم و می ریزم روش...با شعرهایی که با دیگران یک صدا می خونیم...یعنی ممکنه این کار هم مثل خیلی از کارهای دیگه که قبلن عاشق انجام دادنشون بودم هیچ آرامشی بهم نده؟...نه...تو همیشه به من آرامش دادی...فردا می بینمت فروغ عزیز....

 

و... جوجوی نازنینم...مثل همیشه دوستت دارم و ممنونم که نذاشتی دوستیمون به هم بخوره و من  باز هم تونستم یه صبح دیگه چشمهامو به عشق تو باز کنم و شبش اونهارو که خیس اشک بودن، به عشق تو ببندم...

دوستت دارم نازنینم...

نوشته شده در سه شنبه 23 بهمن1386ساعت 6 بعد از ظهر توسط آفتاب

من و فروغ...

خلوت من و فروغ-۲۴ بهمن ماه ۱۳۸۶-ظهیرالدوله


این جا یه عکس بود که فعلن نمی تونم آپ لودش کنم!

نوشته شده در یکشنبه 28 بهمن1386ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب

گند زدی آفتاب خانوم!

گند زدی آفتاب خانوم....گند زدی دیگه... حالا ورق بر گشت به نفع اون...

دیشب برام (آرتیمیس)آف لاین گذاشته بود که دیدی حالا من ان لاین هستم تو نیستی جوجه جان؟!واااای!!داشتم میترکیدم!جوجه جان؟!!اون همیشه به من میگفت جوجه!!دیدم هنوز آن لاینه.واسش نوشتم جووووووووجه؟ حالا چرا جوجه؟!!

نوشت چطوری آرتیمیس؟

نوشتم :به به!!

بعد عکس گوشه ی صفحه اشو عوض کرد و یه عکس توپ گذاشت!

گفتم حالا تو هی دل مارو آب کن!عکس منو دیدی؟

نوشت: آره جوجو!!

گفتم: الان میخوای بری؟

 گفت:صبح زود همیشه بیدار میشم آخه برم سر کارم..

.ازش پرسیدم چیکاره ای؟

 گفت خودت چی فکر می کنی؟

 گفتم هنر پیشه ای!!

گفت چرا عکستو نمیذاری گوشه ی صفحه؟

گفتم چشم می ذارم!!چه جور عکسی دوست داری همونو بذارم؟

گفت خودت چی فکر می کنی ناقلا؟!

گفتم نمی دونم بستگی به ذائقه ی تو داره!!

گفت یه عکس محجبه با بیکینی بذار ما چشمامونو درویش میکنیم!!

گفتم آخه من با بیکینی کجا عکس بگیرم؟ حالا فردا تو خونه یه دونه برات میگیرم!!

گفت ای شیطون!

گفتم راستی چندتا gf داری؟

 بعد از اینکه 1 ساعت مسخره بازی در آورد گفت ای بابا!!کی با ما دوست میشه!!

گفتم یعنی حتی 1 دونه هم نداری؟

گفت من کارم زیاده نمی رسم با کسی دوست باشم!!

گفتم میخوام بدونم اگه فابریک داری الکی وقتم رو تلف نکنم!!

گفت اوه مای گاد!!چشمت گرفته مارو ها!!

گفتم آره بد جور!!

خلاصه هی عکساشو عوض میکرد واسم گوشه ی صفحه...داشتم میترکیدم...

پرسید تو چی؟ bf داری؟

گفتم من یه دونه دارم می خوام باهاش به هم بزنم اگه اون بذاره!

گفت آرتیمیس حالا از چی عکسم خوشت اومده!!

گفتم از صورتت دیگه!!دیگه که جاییش معلوم نیست!

گفت عکست نمیاد گوشه صفحه..اگه دوست داری وب کم بده زنده زنده  ببینمت جوون ناقلا!!

گفتم اگه داشتم در خدمت بودم!!اما اگه یه قرار بذاری زنده تر میشه ها!!

گفت آره خوب!!عکست نمیاد جوجه!!

گفتم تکیه کلامت جوجه است یا چون منو خیلی دوست داری اینو بهم میگی؟!!

گفت خوب واسه خودت نوشابه باز میکنی ها!

گفتم چرا نمیای همو ببینیم؟

گفت خیلی این دخترم آتیشش تنده ماشالله!!البته چیزای دیگه اش هم تنده!! کار هم میکنی هانی؟!!

گفتم هانی هم به همه میگی؟!!(به من فقط می گفت هااااانی)

گفتم نه بابا!!نقاشی میکنم واسه دل خودم!

بعدم بحث سر اینکه ماشینت رو کجا پارک میکنی و...(میخواست ببینه چی دارم ماشین!!)

گفتم باشه تو که قرار نمیذاری عکست رو هم که گرفتی برو به کارت برس من باید برم..

گفت اگه موافقی صوتی ادامه بدیم!! (وااای دقیقن جمله ای که روز اول تو چت به خودم گفته بود!!)

گفتم شماره بده ولی الان نمیتونم زنگ بزنم...موبایلم قطعه تلفن اتاق هم ندارم!

گفت حالا دیدی نمی ذاری قرار بذاریم؟!!

گفتم هر جور راحتی!!فقط می خواستم ببینم پایه ای یا نه؟خیالم راحت شد که هستی!

 گفت پایه ی چی؟ گفتم پایه ی همه چیز!!

گفت باشه شماره نمی دی؟

گفتم تو بده

گفت من میخوام پول تلفنت کم بیاد که آبان تولدمه کادو بخری واسم!!

گفتم واااای!!آبانی؟ نباید میگفتی!!من از پسرای آبانی خوشم نمیاد...اونا دروغ گو و بی معرفت و دختر بازن!من یهbf داشتم آبانی بود خیلی سرو گوشش میجنبید با اینکه من چیزی واسش کم نذاشتم!! شب بخیر عزیزم

گفت شب به خیر تیچر!!!

واااای داشتم سکته میکردم!!آخه اون همیشه منو تیچر صدا میکنه!!ولی کم نیاوردم و گفتم :منکه نقاشی درس نمیدم!!

گفت آهان!!ببخشید!

خداحافظی کردیم و 1 دقیقه بعد زنگ زد به موبایل...

گفت چرا اشغالی ؟

گفتم تو نت هستم الان قطع میکنم.

گفت من آن لاین بودم چرا آف ندادی؟

گفتم دیدم داری عکس عوض میکنی فهمیدم سرت شلوغه!!

خلاصه زنگ زد خونه و گفت چه طوری مارمولک؟ کرمت ریخت؟

گفتم چه کرمی؟

 گفت که با یه آیدیه دیگه باهام چت کردی!!

گفتم برو بابا چرا هذیون میگی؟ من داشتم با همون آیدیم که تو هم داریش با صبا چت میکردم!!( با عرض معذرت از صبا جون!)...

گفت تکیه کلامای خودت بود ناقلا!!من از اول میدونستم تویی وگرنه من اصلن چت نمیکنم!

!گفتم اشتباه کردی پس چون من نبودم...

خلاصه از اون اصرار و از من انکار...ولی می دونیین از چی حرصم گرفت؟

میگه آخه دختره هی ازم میپرسید gfداری یا نه؟ من هم گفتم آره 1 دونه دارم خیلی هم دوسش دارم!!

!وااااای داشتم آتیش میگرفتم!!اونکه اینو نگفته بود!!نمی تونستم هم بهش بگم که اینو نگفتی!!

ولی گفتم خوب بازهم اگه اینو گفتی عالیه!

گفت معلومه هر کی ازم بپرسه همینو میگم!!

گفتم دقیقن همینی که به این دختره گفتی؟

 گفت آره!!

گفتم مطمئنی همینارو گفتی؟

گفت پس دیدی خودت بودی ناقلا؟...آفتاب اگه 1 باردیگه از این شوخی ها باهام بکنی پوستت رو میکنم!!

گفتم عزیزم تو خوابت میاد نمیدونی داری چی میگی...خسته ای برو بخواب

.گفت تو اگه نگران من بودی منو 1 ساعت سر کار نمیذاشتی تو نت!!

گفتم من نبودم!!به من چه!میخواستی چت نکنی!!

گفت تو بودی چون شماره شو نداد!!

گفتم اونش از بی عرضه گی توئه!! به من چه...

خلاصه گفت باشه آفتاب جان...هر کاری دوست داری بکن و تق!!گوشی رو برای اولین بار تو دوستیمون روم قطع کرد...

حالا من چه غلطی بکنم؟...از طرفی به خودم دلداری میدم که چون از اول شک کرده منم باهام چت کرده که مطمئن شه..از یه طرف میگم نه...وسط های چت بعد از اینکه من راهنماییش کردم فهمیده و حالا داره 1 دستی میزنه...(ته دلم دوست نداشتم قرار بذاره...داشتم بهش تقلب میرسوندم راستش...)حالا کدومشو باور کنم؟...

مهم نیست ...مگه همینو نمیخواستی آفتاب خانوم؟ خوب حالا دیگه نیازی به نامه هم نیست...تلفنم از صبح خاموشه....تلفن اتاقم رو هم  از رو منشی برداشتم تا پیغام هم نتونه بذاره.... دیگه:

 خداحافظ...همین حالا...همین حالا که من تنهام...به شرط اینکه بدونی...که بی تو تر میشه چشمهام...

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 12 بعد از ظهر   38 پرتو

خداحافظ

دیگه تموم شد...دیشب بهت گفتم....اعتراف کردم...گفتم من بودم...واااای جوجوی نازنینم...باورت نمی شد...1من که تا حالا حتی ناراحتیت رو ندیده بودم...تویی که تحت بد ترین شرایط خودتو کنترل می کردی...باورم نمیشد...1 ساعت پشت تلفن اشک ریختی...

گفتی وای آفتاب باورم نمیشه تو با من این کارو کردی...گفتی هر کس دیگه بود...باورم میشد..اما تو نه...گفتی آفتاب برای دومین بار تو عشق شکست خوردم...گفتی آفتاب یادته بهت گفتم من نمیتونم دوست دختر داشته باشم و فقط با یکی باشم چون می ترسم بهش وابسته بشم...گفتی آفتاب یادت تو گفتی نه به من اعتماد کن همه ی دخترا که مثل هم نیستن....من بهت اعتماد کردم...ولی تو منو شکوندی...بهم کلک زدی...کاش بهم خیانت می کردی ولی کلک نمی زدی...گفتی یعنی من تو این 1 سال نتونسته بودم بهت بفهمونم که چقدر دوست دارم؟....چرا این کارو کردی آفتاب...چراااااااااا؟دیگه میدونم چه بلایی باید سر این دخترای کثافت بیارم...همتون مثل همین...2 بار اشتباه کردم...بار سومی در کار نیست...

دیگه نمی تونستم به صدای هق هقت گوش کنم...آخه من حتی نمی دونستم بلدی گریه کنی...بهت گفتم منو ببخش...گفتم من اشتباه کردم...یه اشتباه بچه گانه...گفتی نه برو...من به خاطر تو دوستی 13 ساله ام رو با بهترین دوستم به هم زدم چون اون عکسی که با هم گرفته بودیم رو از رو دوربینش پاک کردم ...چون نمی خواستم عکست تو دوربین کسی باشه...ولی حتی 1 کلمه هم بهت نگفتم که آفتاب من چنین کاری کردم...گفتی اون دوست دختر اولم که بهم خیانت کرد عاشقم نبود...ولی تو که عاشقم بودی چرا؟آفتاب چرااااا؟

گفتی دیگه نمیتونم حرف بزنم...خداحافظی کردی...هرچی sms دادم و التماس کردم منو ببخشی و بذاری امشب بیام پیشت فقط گفتی خوب بخوابی...من صبح میرم ورزش...نوشتم عشق من یادته چند بار من می خواستم برم اما تو نذاشتی و من هم نرفتم؟...حالا که تو می خوای بری ازت می خوام که نری...بذار فقط در حد یه آشنا،نه حتی دوست دختر، در کنارت باشم .بذار بیام پیشت...نوشتی" امشب نه.دلم شکسته...اگر که اعتماد تو به دست این و آن کم است، تکیه به شانه ام بده ،که مثل صخره محکم است....... حس غریبی دارم امشب...رفیق روزِ تنهایی...ترجیحن امشب تنها باشم بهتره...خوب بخوابی."

نوشتم "باشه...پس دیگه منو نمیبینی..خداحافظ...همین حالا ،همین حالا که من تنهام...میدونم ...حق داری گناهم بالاتر از اینه که بتونی یه فرصت دوباره بهم بدی.من دیگه هیچ کاری ندارم تو این دنیا...اینجا خیلی کوچیکه...من دارم میرم بیرون..مواظب خودت باش رفیق روزهای خوب"......

نوشتی" این وقت شب کجا؟ بمون خونه و دعا کن"

...جوابتو ندادم...نیم ساعت بعد که بیرون تو ماشین داشتم هق هق گریه می کردم دوباره نوشتی "اگه خونه نیستی همین الان برو خونه...حرفمو گوش کن"

...باز جواب ندادم...گفتم شاید دلواپس بشی و زنگ بزنی...اما نزدی...نزدی و من تا صبح...نه تا همین الان اشکم بند نیومده..دیازپام و کدئین هم فایده ای نداشته...جوجوی نازم...من نمی خواستم تورو از دست بدم...نمی خواستم از اعتمادت سو استفاده کنم...نمی خواستم...فقط می خواستم مطمئن شم که با کسی نیستی...اینو به خودتم گفتم...ولی حالا دیگه تو منو گذاشتی و رفتی...دیگه تموم شد...به قول تو به خواسته ام رسیدم...عشق من فقط بدون خیلی از کارم پشیمونم...اگه دوباره برگردی...حتی اگه جلوم با کسی بخوابی هم هیچی نمیگم...می شکنم...اما حرفی نمی زنم...حرفی نمی زنم که تو رو بشکنه...

دوستت دارم...تا همیشه...تا ابد...

دوستای خوبم من متاسفانه دیگه نمی تونم بنویسم اینجا...این وبلاگ از اولش واسه اون درست کردم...واسه پرنده ی کوچیک وحشیم...نمی بندمش چون دلم براتون تنگ میشه...دوست دارم گاهی بیاین پیشم...من هر روز چکش میکنم اما جواب کامنتها رو نمی تونم بدم...به وبلاگهای همتون هم میام...ولی اگه کامنت ندادم بدونین که نتونستم...الانم نمی تونم بهتون خبر بدم که آپم...چون دیگه حتی نمیتونم 1 کلمه ی دیگه بنویسم...

همتون رو دوست دارم...برام دعا کنین...دعا کنین جوجوم حالش خوب بشه...من هیچی نمی خوام...فقط می خوام اون خوب بشه...من شکستمش...من اون قلب مهربونشو شکوندم...اون پاک بود...پاک تر از آفتاب...پاک تر از آسمون...

بدرود...

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 1 بعد از ظهر  23 پرتو

چهارشنبه 17 مرداد1386

آشتی

آفتاب جان من چند روزی میرم مسافرت...مواظب خودت باش.

*دیگه چه فرقی می کنه؟مواظب چی باشم؟خوش بگذره عزیزم.خداحافظ...من هم دارم خطم رو عوض می کنم.دیگه  smsنده.تلفن اتاقم رو هم کشیدم.خداحافظ...فقط حلالم کن.همین

مثل بچه ها  رفتار نکن...بذار از مسافرت برگردم اوضاع رو به راه می شه.مواظب خودت باش.پشت فرمونم.

*اگه بچه نبودم کارهای بچه گانه نمی کردم تو از مسافرت بر گردی دیگه آفتابی وجود نداره...آره این جوری اوضاع رو به راه میشه!خوش باشی...منکه جایی رو ندارم برم جز یه جا...دوستت دارم ....حتی اگه دیگه نباشم.جواب نده...حواست به جاده باشه.

فینتیل جان!! (همیشه بهم میگه فینتیل!!)عاقل باش!رسیدم sms می دم.حرفمو گوش کن و دختر خوبی باش بذار حواسم به کارم باشه.  okفینتیل کوچولو؟

جواب ندادم....

جات خالی الان هشتگردم...یه فضای خوب و عطر گل و صدای فواره هابا یه احساس خوب...جاتو خالی کردم.( به به...منو ول کرده اینجا تو این وضعیت تک و تنها از دیشب تا حالا گریه ام بند نیومده واز دیروز عصر تا الان که ساعت ۱۰شبه با یه شربت آلبالو که مامانم به زور ریخت تو حلقم زنده ام!! اون وقت خودش داره با عطر گل و بلبل کیف می کنه!!)خاک بر سرت آفتاب...

*خوش به حالت که تخلیه میشی..من که دارم میمیرم.با خدات خوش باش.بهش حسودیم میشه!(همیشه واسه رازو نیاز میره اونجا)تو هم که منو تو این وضعیت تنها گذاشتی.باشه تو هم برومن که نتونستم بهت آرامش بدم برو همونجایی که آروم میشی..پیش عشق واقعیت...

باز تو واسه من شعر گفتی صولتی 27 من؟!!(یعنی صورتی 27 ساله!همیشه اینجوری صدام میکنه)زیاد فکر نکن...به جاش دعا کن می دونی که بهم میرسه آفتابم...

*واسه من کی دعا می کنه؟ دعای یه دختر حقه باز که به عشقش کلک می زنه به جایی نمی رسه.می دونم که دیگه جایگاهم از رده ی Aبه رده ی Z رسیده واست...و این واسه من یعنی آخر دنیا...وقتی حتی نمی تونم بدون تو نفس بکشم...

گلم من رسیدم اگه دخمل خوفی باشی و فکرای خوب خوب بکنی یه بوست می کنم...البته اگه به حرفم گوش بدی ها آفتابم...

جواب ندادم

کجایی افتابم؟...

جواب ندادم....

واااای زنگ موبایلم!! آهنگِ اون وعکسِ دو نفره مون که گذاشتم واسه آیدی کالرش... دستم می لرزید...نفهمیدم چه طوری گوشی رو برداشتم...

کلی حرف و دلداری و اینکه من دیشب به آرامش و تنهایی نیاز داشتم و مردا این جورین و این جور مواقع باید تنها باشن وواسه همین نخواستم که بیای و دختر خوبی باش و اگه دوستت نداشتم زنگ نمی زدم و هق هق من و دوباره حرفای آرامش بخش تو وبوسه ی خداحافظی...

*نوشتم: می خوابم عسلکم

با بوس من بخواب...

*قربونت برم یعنی بازم منو می بوسی مثل قبلنا؟

آره چرا که نه ، اگه مهربون باشی مثل همیشه...یه چیزی بگم بخندی ملوس!! فکر می کنی شام چی خوردم امشب؟

*بال کباب؟

شیشلیک!!( هر وقت تنها بود و میگفتم چی درست کنم واست می گفت شیشلیک!!می گفتم من که بلد نیستم!!)سعی کن خوب استراحت کنی گلم.خوب بخوابی آفتابم.بوس

*نوش جونت...می دونی من از دیروز عصر تا حالا با یه شربت آلبالو و با یاد تو زنده ام فقط؟خوب بخوابی نازنینم...دوستت دارم...

نرسید بهش sms

*عشق من 3 بار smsدادم نرسید...اگه این یکی می رسه بهت موبایلت رو بذار رو سایلنت...میترسم دیر وقت برسه از خواب ناز بیدارت کنه قربون اون خوابیدنت برم من...

نرسید...آنتن نمی ده دیگه لعنتی....

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 1 قبل از ظهر  101 پرتو

پنجشنبه 18 مرداد1386