تسلیم!!...

نمی دونم چرا...فقط می دونم که بهم دروغ نمی گی...اگه حرفهاتو نمی فهمم معنیش این نیست که به تو و حرفهات شک دارم...معنیش اینه که من از درکشون عاجزم...مثل همه ی مخلوقات که از درک کارهای آفریدگارشون عاجزن...

زیبای مهربونم، ممنون که با این همه بی مهری های من، همیشه دوستم داشتی....

دوستت دارم نازنینم...همونطور که دیشب بهت اس.ام.اس دادم و بهت قول دادم که از این به بعد کمی عاقل تر و مهربان تر باشم، اینجا هم که خونه ی من و تو و عشقمونه بهت قول می دم دیگه کمتر اذیتت کنم با این سوالها و شک ها...

**یادته یه شب که پیشت بودم گفتی " آفتاب دوستت دارم"

و من جواب دادم" من بیشتر"

تو گفتی " نه!! من بیشتر !!"

گفتم: "حرفشو هم نزن!! من خیلی بیشتر !!"

گفتی" مهم نیست که کی اون یکی رو بیشتر دوست داره...مهم اینه که ما همو دوست داریم...همین کافیه نه؟

 همونطور که در آغوشت بودم سرمو توی سینه ات پنهان کردم و یه نفس بوسیدمت...تا می تونستم و نفس داشتم...

مهم نیست که تو چرا با اون حرف می زنی گاهی...مهم اینه که تمام لحظات خوب و بدت رو با من می گذرونی...اینکه همیشه من اولین کسی هستم که خبرهای مهم شغلیتو که می دونم چه قدر برات مهمه بهش می دی...حتی قبل از اینکه خانواده ات بفهمن... مهم اینه که اون لبخند زیبات مال من و برای خاطر منه...اینکه شبها قبل از خواب با بوسه ی من به خواب می ری و آخرین صدایی که می شنوی و بعدش چشمهای قشنگتو می بندی،صدای منه...وقتی بیشتر فکر می کنم می بینم اصلن دلم نمی خواد جای اون باشم!! تو الان با منی...عشق منی ...وشاید هم همونطور که می گی عاشق من...

این اونه که باید آرزو کنه جای من باشه!

مهم اینه که ما همو دوست داریم...همین کافیه...نه زیباترینم؟ 

نوشته شده در سه شنبه 2 بهمن1386ساعت 9 بعد از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد