با اینکه به خودم و خودت قول داده بودم اذیتت نکنم...امشب بازم زدم زیر قولم...خودت خوب فهمیدی چرا...دیشب دوباره از همون اس.ام.اس های معروفت فرستادی که:
" دوست من، احتیاج به آرامش بیشتر دارم!!شب به خیر...بوس" ( البته یه بوس رمزی...مبادا برادران حراست بهت گیر بدن!!)
نوشتم "باشه، خوب بخوابی...بوس" ( از همون بوس های رمزی)
این در حالی بود که از پریشب ساعت 8 شب که باهات حرف زده بودم دیگه حتی یه اس.ام.اس هم ازت نداشتم...خوب باشه...من عادت کردم...به خودم قول دادم امروز خوش اخلاق باشم تا نگی باز من یه شب باهات حرف نزدم قاطی کردی!! عصر با راز عزیزم رفتیم بیرون و اون گردنبندی که 1 ساله تو نخشی رو به عنوان هدیه ولنتاین برات خریدم... وسط راه زنگ زدی و گفتی که امروز هم برنامه داری و بعدش بهم زنگ می زنی و من هم که هنوز از کار دیشبت عصبانی بودم خودمو لوس کردم و گفتم" تا صبح از گوش درد نخوابیدم"...گفتی بعد از برنامه زنگ می زنی و میای منو می بری دکتر...گفتم"حالم دیگه خوب شده و دکتر نمیام!!"
گفتی" حالا تماس می گیرم...و خداحافظ..."
چه قدر با راز خندیدیم تو مغازه و چه پدری از فروشنده در آوردم سر اینکه از بند اون گردنبند خوشم نمیومد و مجبور شد طی یک عملیات 1 ساعته با سوزن ته گرد و فندک اون بند رو برام عوض کنه!!بعدشم رفتیم شام خوردیم و ساعت 8 که رسیدم خونه دیدم پیغام گذاشتی که "باز در دسترس نیستی!" تا اومدم اس.ام.اس بدم زنگ زدی و کلی داد و بیداد که چرا نمی ری موبایلتو درست کنی و من نیم ساعت تو خیابون معطل موندم تا بیام تورو ببرم دکتر ولی تو در دسترس نبودی!! بعدشم گفتی
"شام می خورم و میام ببرمت دکتر"...
از من انکارو از تو اصرار..نمی خواستم بیای دنبالم...نمی خواستم مثل اون دفعه کلی خرج کنی و بیفتی تو زحمت...از طرفی اون دفعه که تو حالت بد بود هر کاری کردم نذاشتی بیام و ببرمت دکتر...نمی خواستم منتی روی سرم باشه...ولی طبق معمول به حرف من گوش ندادی و گفتی
" اصلن من دلم برات تنگ شده می خوام ببینمت!!"...
توی راه کلی منو نصیحت کردی که چرا این قدر یک دنده و لجبازم و رو حرف تو حرف می زنم؟!!
بعد از دکترهِی سعی کردی من رو که هنوز عصبانی و بد اخلاق بودم بخندونی...نشد...اصلن نمی دونم چم بود...تا اینکه تا یه کمی نرم شدم و دستم رو بردم پشت گردنت که موهاتو نوازش کنم با خنده گفتی
"عزیزم از دم کلانتری که رد بشیم من در خدمتم!! "
می خواستی من چی کار کنم؟ واقعن از منی که به قول خودت نمی شه بهم گفت بالای چشمت ابروست چه انتظاری داشتی؟...دستم رو پس کشیدم و از قبل هم بد اخلاق تر شدم...هرچی برام دلیل و منطق آوردی که اینها به همه چیز آدم گیر می دن و من حرف بدی نزدم...من کوتاه نیومدم...تا دم در خونه باهات بد اخلاقی کردم...این قدر که بهم گفتی
" آخه من که می دونم تو لحظه شماری می کنی که با من باشی زیبای من...پس چرا لحظات قشنگمونو به جای اینکه با عشق بگذرونیم این جوری می گذرونی؟!"
به من چه؟...من که بهت گفتم حال و حوصله ندارم...چه طور تو هر وقت حال نداری با یه اس.ام.اس " نیاز به آرامش بیشتر دارم " حتی از حرف زدن با من هم شونه خالی می کنی...اون وقت وقتی من می گم حال و حوصله ندارم به نظرم احترام نمی ذاری؟اصلن چرا اومدی دنبالم؟!
گفتی" ببخشید اگه دوست داشتی خونه بمونی واستراحت کنی و من کشیدمت بیرون..."
نمی دونستم چی بگم...مثل همیشه این بغض لعنتی ترکید...دیگه دم خونه بودیم که تو صورتم رو که خیس اشک بود با دستهای مهربونت پاک کردی و دستم رو بوسیدی و گفتی "دوستت دارم کوچولوی لجبازم..."
نمی خواستم اذیتت کنم...ولی مثل همیشه این کارو کردم..کاش نمی اومدی دنبالم...کاش کمی مهربان تر بودم...کاش به روت نمی آوردم که باز دیشب به خاطر حرف نزدن با تو اعصابم به هم ریخته...
دوستت دارم زیبای مهربان عاشق...چون ازم خواستی که بهت نگم" منو ببخش "و به جاش بهت بگم"خوشحالم که همدیگه رو دیدیم"..فقط می گم خوشحالم که دیدمت و متاسفم که این قدر عصبانی و بد خلق بودم امشب...
2 ساعت بعد که زنگ زدی ، هنوز داشتم گریه می کردم...
**ولنتاین برای من فقط یه فرصت دیگه است برای ابراز عشقم به تو...نه هیچ چیز دیگه...
می دونی که حاضرم همه ی زندگیمو بدون حتی هیچ مناسبتی بهت تقدیم کنم...
دوستت دارم زیبا ترین و مهربون ترین عشق دنیا...پیشاپیش ولنتاینت مبارک...
نوشته شده در جمعه 19 بهمن1386ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب