تولدی دیگر...

امروز بعد از 11 روز که دو روزش رو  حتی باهات تلفنی هم حرف نزده بودم بالاخره دیدمت!! نتونستم بنویسم که چه دعوای جانانه ای کردم باهات به خاطر همون دوروز حرف نزدن با من که می گفتی گلوت درد می کنه و نمی تونی حرف بزنی و من باور نکردم و فکر کردم حتمن کسی پیشته که منوپیچوندی...نتونستم بنویسم که چه قدر دیشب که بعد از 2 روز باهات حرف زدم  بهت گیر دادم که" تو که می دونستی حال من بده چرا حالمو نپرسیدی"... و تو جواب دادی" چون من وقتی سرما می خورم حوصله ی خودم رو هم ندارم و قاطی می کنم و با مامانم هم فقط صبح با علامت سر سلام علیک می کنم!!"

نتونستم بنویسم که 1 روز کامل موبایلمو از دسترس خارج کردم تا ازم بی خبر باشی و بفهمی حرف نزدن با من اونهم دوروز چه حال بدی به من می ده...می خواستم تلافی کنم چون می دونستم بی خبری برات خیلی عذاب آوره...آره می خواستم انتقام بگیرم...نتونستم بنویسم که چندتا اس.ام.اس دادی که" آفتاب آخه تو کجایی چرا موبایلت قطعه و چرا تلفن خونه رو جواب نمی دی!!"

 وقتی رسیدم خونه دیدم کلی آفلاین برام گذاشتی که هر جوری شده باهات تماس بگیرم که نگرانمی!! هه!!! نگران!!...تماس نمی گیرم تا ببینم می خوای چیکار کنی؟

 تا شب طاقت آوردم ...تا ساعت 11...که دیگه وقتی زنگ زدی خونه نتونستم بر ندارم گوشی رو...برداشتم وخیلی سرد باهات حرف زدم...همه چیزو از زیر زبونم کشیدی بیرون و واااای که 1 ساعت و نیم داشتی توضیح می دادی که منو دوست داری ولی مریض بودی و هیچی حالیت نبود و با کسی هم نبودی!!( یاد روزها یی می افتادم که من اونجا بودم و تعجب می کردم چرا هیچ کس نه بهت اس.ام.اس می ده و نه زنگ می زنه!! پس به اونها هم می گفتی گلو درد داری؟!!)

و چه قدر در مورد عشق قدیمیت بهت گیر دادم و تو چه قدر قسم خوردی که ازش خبر نداری و دوسش هم نداری!( یادت نبود که اس.ام اسشو خودت هفته ی پیش بهم نشون دادی؟ که نوشته بود توی پمپ بنزینم و من شاکی شدم که "حتمن باهاش قرار داشتی و پرسیدی کجایی که گفته پمپ بنزینم...!) "

دوباره چه قدر توضیح دادی که اینجوری نبوده و اون زنگ زده بوده و تو بر نداشتی و بعد تو زنگ زدی که ببینی چی کار داشته و اون گفته پمپ بنزینم!!هه!! بد تر شد!! اصلن اون چرا باید به تو زنگ بزنه!!

 و دوباره همون حرفها که "من دارم ازش انتقام می گیرم و اون خودش هم نمی دونه من چرا جواب تلفنهاشو می دم و نمی تونم هم برات توضیح بدم که چرا من باهاش گاهی حرف می زنم!!"...

آره خوب توضیح نمی خواد اصلن!! چون عاشقشی و نگهش داشتی تا در آینده دوباره...!وااای چه قدر عذاب کشیدم با تصور اینکه تو هنوز با اونی !!

بهم گفتی" آفتاب باورم نمی شه!!تو خیلی قانون جذبت خوب کار می کنه!! می دونی که از دیشب طرف 3 بار اس.ام.اس داده  بعد از ۵ ماه و ظهر هم زنگ زد و برام آف لاین هم گذاشته بود؟!!!"

 گفتی اس.ام .اس هاشو جواب ندادی ولی زنگ که زد "مجبور" شدی جواب بدی!! و در جواب من که شاکی شدم که چرا بهت زنگ زده گفتی" هیچی خوابمو دیده بود می خواست ببینه حالم چه طوره!!"...

اصلن به اون چه که خواب تورو ببینه؟ اصلن چرا باید نگرانت بشه؟ چرا باید حالتو بپرسه؟ اصلن تو چرا می ری به خواب اون؟!!...چرا همشو انداختی گردن من؟ چرا گفتی 5 ماهه که حتی ازش خبر هم نداشتی؟ ...

چرا گفتی" تو این قدر بهش فکر کردی و منو با اون تصور کردی که بهم بعد از 5 ماه زنگ زد؟"...چرا منو دچار عذاب وجدان کردی از کرده ی خودم و افکار خودم؟...و بعدش هم ازم خواستی که تورو با یه B.M.W تصور کنم تا توی بانک یه B.M.W برنده بشی!!...باشه...تو شوخی کن و همه رو به خنده بر گذار کن...بخند زیبای من ...که صورتت با لبخند دیدنی تر و شیرین تر از همیشه می شه...ولی من..نمی تونم به اون فکر نکنم...نمی تونم به اس.ام.اس های گاه و بی گاهش به تو فکر نکنم...نمی تونم فکر نکنم که چه قدر و چند دقیقه یا چند ساعت با هم حرف زدین و چه طوری حرف زدین و چه طوری خداحافظی کردین و تو چی گفتی و اون چی گفته.اونو هم موقع حداحافظی می بوسی؟.به اون هم می گی "زیبای من"؟ به اون هم می گی" دوستت دارم"؟...

*احتیاجی نیست که بنویسم که دوباره همه چیز برگشت به قبل از دعوا و من هنوز می میرم برات و تودوباره دیشب با بوسه ی گرمت از پشت خطوط سرد تلفن منو تا خواب بدرقه کردی!!...

**فردا داریم با هم می ریم تاتر!! خودمو کشتم تا بلیت گیر بیارم واسه تاتر "افرا"...هیچ می دونی بعد از 1 سال و نیم که می گذره از آشناییمون اولین باره که با هم می ریم تاتر؟!

 

***بهت گفتم" می دونی با امروز 11 روزه که ندیدمت؟!!"

گفتی" اوووه همچین می گه انگار 11 روزه آسمون رو ندیده!!"!

 گفنم" نه... بگو انگار11 روزه نفس نکشیدم...

گفتی" وااای آفتاب شرمنده ام نکن زیبای من...!!"

 

****مرسی که امشب اومدی دنبالم!! مرسی که دیدمت!!


 

*****نمی دونم چه جوابی باید می دادم وقتی امشب گفتی "آخه دیوونه تو چرا منو این قدر دوست داری؟!!..."

به جز اینکه اشک تو چشمهام جمع بشه و با بغض  بگم " می خوای دوستت نداشته باشم؟!!"

که تو دستهامو بگیری توی دستهای گرمت و با لبهای شیرینت اونهارو ببوسی

نمی تونم دوستت نداشته باشم...اینو از من نخواه...

تا حالا شده دلت بخواد زار زاااااااار گریه کنی؟...

دوستت دارم...به اندازه ی همه ی نفس هام...

نوشته شده در چهارشنبه 26 دی1386ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد