خدایا...چرا نمی فهمم چی می گه؟...اگه صدتا کتاب فلسفی می خوندم بهتر می فهمیدم اونها چی میگن..دیشب باهم رفتیم تاتر...دیر رسیدن و درد سرهای اونجا بماند...بماند که پسر خاله ی احمقم رو دیدیم و اون مخصوصن اومد منو جلوی جوجو بوسید وسط تالار وحدت!! و دهن جوجو که از تعجب باز مونده بود و گریه های من توی ماشین که به من چه که اون منو بوسیده...البته جوجو از اول می دونست روابط خانوادگی ما چه طوره ولی از این ناراحت شده بود که پسر خالم چرا جلوی اون این کارو کرده...گفت "این یعنی تو دهنی به من!! "بهش حق می دم ..ولی اون این قدر بزرگوار بود که رفتیم پسر خالمو سوار کردیم و شام هم بهش دادیم و رسوندیمش اون سر تهران دم خونشون!!....جوجو هم به من گفت اگه به روش بیاری که من ناراحت شدم نمی بخشمت.. بماند که منو که خیلی حالم بد بود برد دکتر و کلی پول بیمارستان و دوا درمون داد و وقتی پنی سیلین زدم و داشتم از درد می مردم اومد تو اتاق و درو بست و کلی منو نوازش کرد و منو بغل کرد و زیر بازوم رو گرفت تا بتونم بلند شم...جوری که پرستار برگشت گفت: آقاتونه؟( تو دلم گفتم کاش بود!!) گفتیم بله!!پرستار گفت :خوش به حالت!!!!!! حتی اون هم فهمید که جوجو یه فرشته است...اون که در روز با این همه آدم سرو کار داره...!تو دلم آهی کشیدم و لبخند زدم و به خودم گفتم واقعن خوش به حال کسی که همسر اون می شه...بگذریم که بهم گفت" آفتاب اینها رو نمی گم که منت بذارم ولی چون تو دوست داری بشنوی و بهت آرامش می ده می گم که من این کارهارو حتی واسه اونی که تو فکر می کنی خیلی دوسش داشتم هم نمی کردم!! فقط شاید واسه مادرم چنین کاری بکنم!! پس بفهم که چه قدر دوستت دارم..."
راست می گفت...منو مثل همیشه شرمنده ی خودش کرد...می گه" پس دوست داشتن رو چه جوری نشون می دن؟"
.دیشب دوباره 2 ساعت برام توضیح داد که" من اول عاشق شدم و بعد رفتم و نگاهم تو نگاه اون گره خورد و بهش پیشنهاد دادم و با هم دوست شدیم!!" گفت "آدمش برام مهم نبوده...من عاشق بودم و می خواستم عشق بورزم و اون اومد توی زندگیم...ولی کمر عشقمو شکوند و کاری کرده که دیگه نمی تونم عشق بورزم!!"
گفتم "پس نگو که عاشق منی!! "
گفت" وااای آفتاب تو هم نمی فهمی!! من اونو قد یه سیب دوست داشتم و تورو به اندازه ی کره ی زمین!!"
گفتم "خوب پس چرا میگی دیگه نمی تونی عشق بورزی؟"
گفت" چون دیگه اون خلوص نیت رو ندارم آفتاب!! من پاک بودم ولی اون پاکی منو از بین برد.."
.بهش گفتم "مگه نمی گی آدمش مهم نیست؟ مگه نمی گی به شخص خاصی فکر نمی کنم؟....پس چرا نمی تونی اونو فراموش کنی؟ چرا هنوز وقتی یادش میفتی یه دردی تو صداته؟...چرا هنوز باهاش حرف می زنی؟..."
گفت "اگه تو یه آدم بی پناه رو از خیابون میاوردی و بهش غذا و پناه می دادی و بهش محبت می کردی و اون همه ی پولهاتو بر می داشت و فرار می کرد چه حسی داشتی نسبت بهش؟"
گفتم "هیچی...به خودم می گفتم این آدم ارزشش رو نداشت و من وقتم رو تلف کرده بودم و ازش متنفر می شدم!!"
گفت "خوب من هم همین کارو کردم!!"
گفتم" ولی تو هنوز به یادشی!! تو هنوز باهاش حرف می زنی!!"
گفت "من باید ازش انتقام بگیرم!!"
گفتم" چه انتقام شیرینی!! با حرف زدن و حالشو پرسیدن ازش انتقام می گیری؟..."
گفت" آفتاب زیبای من دوباره همشو از اول بگم؟...آفتاب کاش یه ذره منو می فهمیدی!!" گفت "اون هم نمی فهمید!! وقتی بهش می گفتم من اول عاشق شدم و بعد تورو دیدم می گفت یعنی دوسم نداری؟!! "
گفتم "حق داشته ...این حرف اصلن معنی نداره...ولی اون دیگه خیلی ناشکر بوده که فکر می کرده دوسش نداری!!"
گفت "می دونی دوتا تفاوت مهم تو و اون چیه؟ اول اینکه من همون موقع هم که عاشق اون بودم به اندازه ای که حالا تورو دوست دارم اونو دوست نداشتم!! و دوم اینکه فکر می کردم اون برای ازدواج مناسبه!! ولی اشتباه می کردم!!"
تو دلم گفتم" پس منظورت اینه که من برای ازدواج مناسب نیستم؟..."ولی نتونستم اینو بهش بگم...فقط مثل همیشه بغضم شکست و اون گفت "من نمی فهمم همه ی حرفهای من به نفع تو بود و نشون می داد من تورو چه قدر دوست دارم!! دیگه چرا گریه می کنی؟!!"
چی باید می گفتم؟...گفتم" منو ببخش که نمی فهمم چی می گی!! مگه می شه آدم از چنین شخصی متنفر باشه ولی ارتباط تلفنیشو قطع نکنه و تازه این شخص هم به خودش اجازه بده که خوابتوببینه و زنگ بزنه و بگه که من خوابتو دیدم و به خودش اجازه بده که حالتو بپرسه با صدتا اس.ام.اس و تلفن و آف لاین؟ این به اون دلیله که تو بهش این اجازه رو دادی...وگرنه اون اگه بدونه که تو ازش متنفری که این کارو نمی کنه!!"
گفت" معلومه که نمی دونه!! من بهش نمی گم چون این جوری نمی تونم ازش انتقام بگیرم!!."
.آخه بابا...اگه اون براش مهم نیست که دیگه انتقام بی انتقام!! اگه هم مهمه که به قول خودش حالا که اون برگشته و پشیمونه چرا نمی ره با اون؟...
به من می گه "آفتاب هر جوری دوست داری فکر کن!! تو یه ذهن بیمار داری که دوست داری خودتو عذاب بدی...دیگه نمی دونم چی باید بهت بگم!!"
من ذهن بیمار دارم؟!!! واقعن شما فکر می کنین من ذهنم بیماره و این فکرها پایه و اساس نداره؟ ...می گه "اگه من این قدر که تو می گی دوسش دارم ، حالا که برگشته و مثل سگ پشیمونه و تو هم می بینی که بهم اس.ام.اس می ده و زنگ می زنه ...پس چرا به نطر تو من نمی رم با اون؟!!"
واقعن چرا؟...نمی دونم...
شما می دونین؟ شما می فهمین اینکه آدم اول عاشق بشه و بعد با طرف دوست بشه یعنی چی؟ شما می فهمین وقتی از یکی متنفرین چرا وقتی اسمش میاد و یاد اون روزها میفتین صداتون می لرزه؟ شما می دونین اگه ازش متنفرین دیگه چرا نمی تونین عشق بورزین و وقتی که می گین نمی تونین عشق بورزین چه طوری می تونین ادعا کنین که عاشقین؟!!آخه اون چرا به من می گه عاشقتم ولی از اون طرف می گه نمی تونم عشق بورزم؟!!!!
شما می دونین این طرز انتقام گرفتن از چه نوعیه؟ می دونین چرااون هنوز باهاش حرف می زنه ؟چرا هنوز هم می گه پدرومادر طرف زیر پاش نشستن و اونو از من دور کردن؟...
نمی فهمم...
شما می فهمین؟....
شما می فهمین که دوسش دارم؟....اندازه ی همه ی ثانیه هایی که از آفرینش می گذره؟
نوشته شده در پنجشنبه 27 دی1386ساعت 4 بعد از ظهر توسط آفتاب