(متاسفم که بی پرده حرف می زنم...ولی اینجا نه کسی منو می شناسه و نه من با کسی رودربایستی دارم...این وبلاگ رو هم درست کردم که توش هرچی دلم می خواد بدون خود سانسوری بنویسم...ممکنه به مذاق بعضی ها خوش نیاد...من همین جا اعلام می کنم که این پست صحنه های غیر اخلاقی داره و ورود افرادِ زیرِ 18 سال ممنوعه!!..قبلن از تمامی دوستانی که کامنت گذاشتن و میزان خریت منو پیش بینی و بهم یاد آوری کردن تشکر می کنم!!)
اگه بهتون بگم من این قدر خرم که پریشب ساعت 8 موبایلمو روشن کردم و 3 تا اس.ام.اس پشت سر هم از جوجو خوندم و تمام ناراحتی هامو فراموش کردم باورتون می شه؟...باورتون می شه که ساعت 9شب اونجا و پیشش بودم؟!... خودم هم باورم نمی شه...البته بیشتر رفتم تا رودر رو و بدون رودربایستی حرفهامو بزنم... باورتون نمی شه که چی شده بود...قضیه این بود که توی اتاقش دوباره یه چیزی پیدا کرده بودم که اصلن کوتاه نیومد و گفت مال خودمون بوده و تو یادت نیست در حالی که من مطمئن بودم مال ما نبوده...بعدش هم که کلی گریه و زاری کردم و اون آرومم کرد اومدم روی میز رو جمع کنم که یه فیش غذای 2 نفره پیدا کرم!! بهش گفتم:" نگفته بودی مهمون داشتی!!"
اول گفت :"مگه من حق ندارم غذا بخورم ؟"
و من گفتم "چرا ولی نه 2 تا 2 تا!! "
بعد گفت" مگه دوستهای پسرم نمیان پیشم؟ "
گفتم" چرا ولی تو همیشه بهم می گفتی اگه اونها می خواستن بیان..این دفعه که چیزی نگفتی..."
گفت" مگه من باید همه چیزو به تو بگم؟..."
خلاصه قهرو گریه و بی قراری از من و ناز ونوازش و قربون صدقه از اون...دیگه اومدم خونه و اون پست قبلی رو نوشتم و تصمیم گرفتم که باهاش به هم بزنم...از همون لحظه که اس.ام.اس رو فرستادم تلفنهاش قطع نشد...باورم نمی شد...هر 5 دقیقه 10 تا زنگ پشت سر هم...از بس دندونهام روفشار دادم روی لبهام که گوشی رو بر ندارم همش خون اومده!! تا اینکه ساعت 8 شب موبایل رو روشن کردم و دیدم توی یکی از اس.ام.اس هاش نوشته:
"باشه آفتاب برو...حق داری ترکم کنی اما توی این شرایطم این مجازاتم نبود...برو مهربونم قربونت برم من الهی و مواظب خودت باش... "
اینو که خوندم آب شدم از ناراحتی...تا دید موبایلمو روشن کردم دوباره نوشت:
"جات خالی هرچی اشک ریخته بودی چند برابرشو باریدم"...
دیگه نتونستم...اومدم بهش اس.ام.اس بدم که زنگ زد...گوشی رو که برداشتم صداشو نمی شناختم...خیلی گرفته بود و از ته چاه میومد...
گفت" زیبای من خوبی؟ بی معرفت می دونی چه قدر زنگ زدم خونه؟ می دونی نفهمیدم امروز چه طوری ظهر شد و چه طوری شب شد؟ می دونی حتی امروز غذا هم بدون تو طعم دیگه ای داشت؟..."
فقط گریه می کردم ...
گفتم "عزیزم منو ببخش ولی دیگه نمی تونم...نمی تونم باهات بمونم"...
گفت "باشه گلم برو...باید بالاخره بری دنبال آینده ات..."
من هم گفتم" باشه...اگه هنوزفکر می کنی من بدون تو آینده ای دارم می رم..."
که یهو گفت"آفتاب نمی تونم بهت بگم برو...ته دلم نمی تونم اینو بهت بگم...ترو خدا ترکم نکن...از پیشم نرو..."
داشت بهم التماس می کرد... دیگه نمیدونستم چی کار کنم...گفتم " ولی آخه اون قضیه..."
گفت" به خدا تو اشتباه می کنی...چیزی نبوده عزیزم...یه بار یه کاری کردم و بهت گفتم...ولی این بار واقعن چیزی نبوده...من دارم تاوان گناه ناکرده رو می دم..."
دیگه نمی دونستم چی بگم...
گفت" میای پیشم یه کافی با هم بخوریم؟!! "
گفتم "نه عزیزم من حالم بده و می ترسم اذیتت کنم..."
گفت" نه بیا ...تروخدا بیا....من الان خوب خوبم...صداتو که شنیدم خوبم...بیا پیشم تروخدا..."
نتونستم بگم نه...باورتون می شه که حتی یک شب هم من احمق نتونستم رو تصمیمم بمونم؟ البته پشیمون نیستم چون شب زیبایی رو گذروندیم ولی هرچی من بیشتر اصرار می کردم بیشتر حاشا می کرد و می گفت تو اشتباه می کنی...
گفتم: پس بگو این مال کی بوده و اینجا چی کار می کنه؟
گفت" تروخدا اصرار نکن و گیر نده فقط بدون من به تو و عشقمون وفادارم!! "
دیگه مخم کلید کرده...نه می گه قضیه چی بوده و نه تایید می کنه ...
بهش گفتم "به خدا می بخشمت و از پیشت نمی رم فقط بگو کی این کارو کردی و بگو که من اشتباه نمی کنم...چون من مطمئنم..."
گفت "به خدا اشتباه می کنی ...اگه کاری کرده بودم می گفتم...ولی باور کن دوستت دارم و بهت خیانت نکردم..."
وای خدا خسته شدم این قدر تو این 2 روز من اصرار کردم و اون انکار...هرچی راه بود بهش گفتم ..هرچی به فکرم می رسید گفتم...
گفتم "شاید یکی از دوستهای پسرت اومده با دوست دخترش"
ولی خندید و گفت" ترو خدا گیر نده...به خدا قضیه این قدر بزرگ نیست و خیلی ساده است!!" اخه دیگه چی می تونه باشه موضوع؟ خوب یا این کارو کرده که باید بهم بگه و می دونه که می بخشمش...پس چرا پنهان می کنه؟...یا هم اون نبوده و کس دیگه ای بوده که بازم چرا نمی گه؟ ولی من مطمئنم که مربوط به ما نبوده و من اشتباه نمی کنم...نمی دونم...دارم دیوونه می شم...فقط تصمیم گرفتم بی خیال بشم..من که نمی تونم همیشه کنترلش کنم..حالا بر فرض هم که کاری کرده...شاید همیشه اینکارو می کنه و حالا یه بارشو من فهمیدم...خوب اگه واقعن بخواد اینکارو ادامه بده که من نمی فهمم و کاری هم نمی تونم بکنم و ازش هم نمی تونم جدا بشم...فقط از خودم بدم میاد که چه طور حتی نتونستم یه شب سر حرفم بمونم و بذارم عذاب بکشه...نتونستم...نتونستم...حتی وقتی شنیدم گریه کرده نتونستم دیگه بیشتر باعث عذابش بشم...باشه بذار خودم عذاب بکشم...ولی نمیتونم عشقموو عذاب بدم..اونم وقتی این جوری صادقانه و با اطمینان می گه" آفتاب ترو خدا گیر نده فقط بدون موضوع جوری نیست که تو فکر می کنی.."
ای کاش می تونستم فقط یک ثانیه جای خدا باشم و بفهمم این قضیه چی بوده...اگه بدونین چه حالی دارم... خودم هم نفهمیدم چی نوشتم....شاید شما بتونین کمکم کنین تا این موضوع رو بفهمم...منو ببخشین که همین جوری نوشتم و نوشتم...دیگه داشتم دیوونه می شدم...بچه ها من عشقمو بخشیدم...چون واقعن نمی دونم قضیه چی بوده...از یه طرف مطمئنم اشتباه نمی کنم از یه طرف اصلن نمی تونم به حرفهاش شک کنم!!اون آدمیه که مطمئنم دروغ نمی گه...ولی راستشو هم نمیگه!! شاید موضوع به خودش مربوط نباشه...ولی نمی دونم چرا بهم نمی گه و راحتم نمی کنه...
من بخشیدمش...نه به خاطر خودش...به خاطر خودم چون بدون اون نمی تونم ادامه بدم...می دونم که بالاخره لحظه ی جدایی می رسه ولی نمی تونم با دست خودم مرگمو جلو بندازم...می تونم؟.. الان حالم خیلی بهتره...حس خوبی دارم از اینکه بخشیدمش...مگه من عاشقش نیستم؟ خوب پس باید ببخشمش...باید تاوان این عشق احمقانه رو بدم...من که 28 سال دندون رو جیگر گذاشتم حالا دیگه باید تاوان 27 سال عاشق نبودن رو بپردازم...فقط...این بار خیلی برام سنگینه...خدا کنه طاقت بیارم...آفتاب تو می تونی...تو می تونی...
یعنی باز هم لازمه بنویسم:" دوستت دارم جوجوی نازنینم"؟!!...
نوشته شده در دوشنبه 26 آذر1386ساعت 2 قبل از ظهر توسط آفتاب