خیلی جالبه!!مثل اینکه خوشیهای من و این دنیا خیلی زود گذره!!آخه چرااااا؟
امروزاز 12 تا 4 استخر بودم .ساعت 4 که گوشیمو روشن کردم sms زده بودی که
!! call me honey
ساعتِش مال سه ساعت و نیم پیش بود..خیلی عجیب بود...تو این موقع سر کاری و امکان نداره از اونجا بتونی بهم زنگ بزنه...کنجکاو شدم...یعنی چیکارم داشتی؟
.بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی...برات sms دادم که
عسلکم گوشیتو جواب نمی دی دیگه زنگ نمی زنم شاید خوابیده باشی..
جواب ندادی...
اومدم خونه پیغامها رو چک کردم دیدم برام صدای قورباغه گذاشتی!!
ساعت 8 دیگه کم کم نگران شدم....
دوباره sms دادم: عزیزم مگه نگفتی بهم زنگ بزن پس کوشی؟!!
جواب دادی: شب بهت زنگ می زنم عزیزم...بوس...
واااای !! پس حدسم درست بوده...می خواسته برم خونشون ولی جواب که ندادم یکی دیگه رفته پیشش!!
نوشتم: ok.ببخشید مزاحم شدم
نوشتی :مزاحم نیستی گلم، احتیاج به آرامش بیشتر دارم...
جواب ندادم...
واااای که چه قدر حالم از شنیدن این جمله به هم می خوره!! آرامش بیشتر!! این آرامش چه طوری به دست میاد؟ با حرف نزدن با من؟...با نگران کردن من؟...
باشه!!تو فکر کن من خرم!!
حالا من چی کار کنم؟...هربار اینطوری میشه و باهات بد اخلاقی می کنم و تحویلت نمی گیرم می گی تو اصلن منو درک نمی کنی!!زن و شوهر ها هم گاهی نیاز دارن تنها باشن!!
آره خوب!! من با تنها بودنت مشکلی ندارم...ولی واقعن الان تنهایی؟!آخه تو که ساعت 1 برام صدای قورباغه در آورده بودی رو پیغام گیر!! چه طوری باور کنم یهو ساعت 4 که من بهت زنگ زدم حالت ریخته به هم و به آرامش بیشتر نیاز داری الان؟!! این منطقیه؟...
به این دلم که داره مثل سیر و سرکه می جوشه که الان تو داری چیکار می کنی چی بگم؟...بگم" نیاز به آرامش داره و تو آرامشش رو به هم می زنی؟!!" مگه ما واسه این با هم دوست نیستیم که به هم آرامش بدیم؟...پس چرا این جور مواقع تو از من فرار می کنی؟ من که سعی کردم همونطور که تو می خوای فقط شنونده ی خوبی باشم...با اینکه عاشق حرف زدنم ولی هی خودمو سانسور می کنم تا تو بیشتر حرف بزنی و مخالفت هم باهات نمی کنم...حتی راجع به مسائلی که خیلی با هم تفاهم نداریم..من!! من که از عقایدم همیشه سفت و سخت دفاع می کردم!!.ولی هیچی نمی گم!! تو داری با من چی کار می کنی؟....
یادته چند روز پیش بهم گفتی اون دوست قبلیم "بیچاره" همیشه ساکت بود و به حرفهام گوش می داد ولی تو کاملن بر عکسی؟!!!...حیف که داشتی درد دل می کردی و حالت خوب نبود...چه قدر دلم می خواست داد بزنم و بگم خوب اون" بیچاره" که هنوز هست و بهت زنگ هم می زنه و تو باهاش حرف هم می زنی!!چرا دوباره نمی ری با همون؟ چرا نمی ری با اون درد دل کنی؟چرا دست از سر من بر نمی داری؟...اگه دوست داری یه عروسک داشته باشی که خفه خون بگیره و فقط به حرفات گوش کنه و هر چی هم که دلت می خواد بگی و اون هیچی نگه، اون عروسک من نیستم...من اصلن عروسک نیستم...آدمم...احساس دارم...حسودیم می شه...عصبانی می شم...بهم بر می خوره...دوست دارم داد بزنم..هوار بکشم...فحش بدم...گریه کنم...
اما هر وقت یکی از این کارهارو می کنم، تو می گی داری دوستیمونو خراب می کنی.!!..ای خدا...آخه تو که می دونی وقتی از عشق گذشته ات حرف می زنی من چه حالی می شم؟ اون وقت جلوی من می گی اون "بیچاره"؟!!حسودم؟!...آره خوب حسودم..خیلی زیاد..من به هوایی هم که تو توش نفس می کشی ، به مامانت، به خواهرت، به همکارهات،به درو دیوار اتاقت...به اون گل خشکی که نمی دونم کی بهت داده که هنوز تنها گل توی اتاقته، و به کسی که حتی 1 ثانیه از فضای ذهنتو اشغال کنه حسودیم می شه...به اون آفتابی هم که تو بعضی وقتها دوسش داری هم حسودیم می شه!!می خوام همیشه دوستش داشته باشی...همیشه...تا ابد...
بازهم زده به سرم که گوشیمو خاموش کنم تا بفهمی چه قدر سخته بی خبری از کسی که دوسش داری...ولی دریغ که حتی فکر نمی کنم اینو هم بفهمی...
...دلم شکسته...از پیچوندن و پیچونده شدن متنفرم...چرا راستشو نمی گی؟ چرا نمی گی با کسی هستم و نمی تونم الان باهات حرف بزنم؟...فکر می کنی چی کار می کنم؟ اون دفعه های قبل که مچتو گرفتم مگه چی کار کردم؟...چی گفتم؟...
نمی تونم مثل همیشه بگم نازنینم دوستت دارم...نمی تونم الان اینو بگم...چرا به خودم و تو و بقیه دروغ بگم...
دوستت ندااااااااااارم...
***واااای الان زنگ زد و از بد بختیِ من وقتی داشتم با بد اخلاقی و بد رفتاری باهاش حرف می زدم یه پسره که بهم ترجمه داده بود زنگ زد و بهم گفت "آفتاب جان" و اون هم شنید!!من خیلی بد باپسره حرف زدم ولی اون گیر داد که چرا این آدم به خودش اجازه داده به تو بگه آفتاب جان!! بابا به خدا من فقط ۱ بار این آدم رو دیدم و ترجمه اش رو هم با ای میل براش فرستادم...به من چه که زود سر خاله می شه با آدم؟تازه مجبورم کردوقتی گوشی دستشه با موبایل به طرف زنگ بزنم تا به قول خودش سوء تفاهممون بر طرف شه...من هم زنگ زدم به طرف و این قدر بد باهاش حرف زدم که یارو کف کرد!! من که ریگی به کفشم نبود...خوب زنگ زدم...ولی خودش چی؟...
ای خداااا چه قدر این آدم پر روئه!!خودش به همه ی دخترا می گه عزیزم بعد که من شاکی می شم می گه واسه پیش برد اهدافم لازمه واین عزیزمی که من به اونا می گم با اونی که به تو می گم فرق داره!!
من هم بهش گفتم :حتمن این آدم هم واسه پیشبرد اهدافش به من گفته عزیزم!!
گفت :اصلن من اگه می گم می خوام باهاشون دوست بشم و س ک س کنم!! اون هم می خواد همین کارو با تو بکنه؟!!
گفتم: اونش دیگه به من ربطی نداره!!شاید یه آدمیه مثل تو!!
خدااااااااایاااا ۸۰ دقیقه داشت با من صحبت می کرد که من اینارو واسه خودت می گم و دوستت دارم که این ها رو می گم!!آخرش هم اشکمو در آورد و هر کاری کردم بهش بفهمونم این رابطه باید تموم بشه و از اولشم اشتباه بوده، انگار نه انگار!! می گه من از دوستی با تو لذت می برم!!خوب معلومه...بایدم ببری...ولی من چی پس؟ من از امروز تا ۱ هفتم خراب شد...می خواستم برم کتابمو ترجمه کنم ولی دیگه حسش نیست...
می گه: وای آفتاب تو چقدر سیاه نگاه می کنی به قضیه!!ما ۱ ساله با هم دوستیم...
گفتم :بله ولی دوستیمونو می دونی چه طوری نگه داشتیم؟ رو لبه ی پرتگاه...
گفت اگه خودت نخوای به خودت کمک کنی من هیچ کاری نمی تونم بکنم...من این قدر دوستت داشتم که بعد از به آرامش رسیدنم بهت زنگ زدم و ۱ ساعت از وقتمو با اینکه خسته ام به "تو " اختصاص دادم...نه به کس دیگه!!
خدااااااایااا همیشه دست پیش رو می گیره که پس نیفته....حالا من با یه اعصاب داغون و آش نخورده و دهن سوخته چی کار کنم؟ اصلن چراااا؟ چرا فکر می کنه همه ی کارای خودش درسته و من که ۲۷ سالمه نمی دونم با یه پسر باید چه طوری رفتار کنم که پر رو نشه؟ می دووونم...به خدا می دونم...تو راجع به من اشتباه می کنی...
نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 11 بعد از ظهر 78 پرتو
شنبه 27 مرداد1386