واااای جوجوی نازنینم آخه من چرا این طوری شدم؟!...من که عاشق مسافرت بودم...عاشق شمال بودم...هر سال لحظه شماری می کردم واسه شمال و دریاش و نسیم خنکی که کنار دریا به مهربانی یک مادر گونه هامو نوازش می کرد...از وقتی با تو آشنا شدم، یعنی از شهریور پارسال هر دوباری که مسافرت رفتم یه حس عجیب دلتنگی لحظه به لحظه همراهم بود...( وای خدای من ،جوجو باورت می شه به سالگرد دوستیمون رسیدیم؟!حیف که دقیقن هیچ کدوممون نمی دونیم تاریخ دقیقشو ، ولی می دونم که یکی از روزهای گرم هفته ی دوم شهریور ماه ۸۵بود...و هفته ی بعدش ما شمال بودیم و من از همون موقع فهمیدم که چقدر دوستت دارم، چون اولین بار بود تو شمال احساس دلتنگی می کردم...راستی ، یادت نره قراره یه جشن سالگرد 2 نفره بگیریم وقتی برگشتم!!کادوت رو هم انتخاب کردم!! همون گردنبند zoppini که خیلی ازش خوشت اومده...تو چی می خری واسم؟!!))
امشب کلی باهات حرف زدم...وای خدایا، تا جمعه باید اونجا بمونیم!! چقدر دیر می گذره!! ولی لحظه هایی که کنار تو هستم، مثل دیشب ، انگار عقربه های ساعت با هم مسابقه گذاشتن که کدوم زودتر به 12 میرسن!!مثل برق می گذره...بهم گفتی سعی کنم از مسافرتم لذت ببرم و نگران حضور فیزیکی کنار هم نباشم...نه...من نگران حضور فیزیکی نیستم...مگه وقتی هردوتامون تهرانیم پیش نیومده که 15 روز هم همو نبینیم؟...ولی این قدر دلتنگ نبودم اون موقع...مساله کیلومتر و این حرفها نیست...وقتی هر دو اینجاییم هر لحظه این امید رو دارم که فردا می بینمت!! ولی مسافرت...اونم 5 روز...اونم وقتی که تو هم تعطیلی و می تونستیم با هم باشیم... حالا که من نیستم تعطیلیتو چیکار می کنی که حوصله ات سر نره؟....واااای نه، نمی خوام بهش فکر کنم... خودت گفتی این قدر کار واسه شنبه رو سرت ریخته که نمی تونی سرتو هم بخارونی!!خوب باور می کنم...اما دوست داشتم اگه کار هم نداشتی بازم پسر خوبی می بودی و از نبودنم سوء استفاده نمی کردی...حتمن همین طوره، مگه نه جوجه طلایی خوشگلم؟...تو دیگه به من خیانت نمی کنی...حتی اگه باشی و نباشم...
آفتابی که از اینجا می ره فقط جسمشو با خودش می بره...این چند روز هم مثل همیشه ازشون مراقبت کن... تا آخر دنیا هم که برم باز هم دلم ، قلبم و روحم و تمام هستی ام عاشقانه متعلق به توست... فقط خیلی مواظب باش...می دونی که چقدر شکننده اند!!
"وتو ای جاذبه ی لطیف عطش که دشت خشک را دریا می کنی،
حقیقتی فریبنده تر از دروغ
با زیباییت-باکره تر از فریب-که اندیشه ی مرا
از تمامی آفرینش ها بارور می کند!!"
شاملوی بزرگ
دوستت دارم...
نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 1 قبل از ظهر 60 پرتو
دوشنبه 29 مرداد1386